نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

آدم هایی روی این کره خاکی هستند که تعدادشان کم هم نیست. آدم هایی که از بازی کردن لذت میبرند، به خصوص بازی با احساسات دیگران. انگار نه انگار دست یکی را گرفته اند و روی طنابی به باریکی یک تارمو طرف مقابلشان را راه میبرند ... تا یک جا بازیست ، تا یک جا لذت بخش و از یک جا اما انگار لذت بخشیش فقط به آن است که برای عده ای محبوب باشند، نمیتوانند به یکی قناعت کنند. لفظ عامه اش میشود ، آب نمک گذاشتن آدم ها ... بعضی آدم ها از این در اب نمک قرار دادن عده ای از آدم هایی که دوستشان دارند لذت میبرند و با خودشان لحظه ای متصور نمیشوند که گاه این رفتار ممکن است روح یک آدم را تا آخر عمرش بمیراند بی آن که جسدی باقی مانده باشد...شما را به خدا با آدم ها کمتر بازی کنید اگر از این دست آدم هایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 July 18 ، 00:06
notenevis ...

کائنات یک خوبی دارد و آن هم این است که قانون کنش و واکنش در آن به شدت حاکم است و این یعنی مهربانی آدم ها تا ابد باقی می ماند. مهم آن است که وفا و صمیمیت انتهایی ندارد و ماندگارترین است... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 July 18 ، 23:26
notenevis ...

کم کم یاد میگیری چطور با خودت مهربان باشی، بر سرهراشتباه خودت را کمتر شماتت کنی، کم کم یاد میگیری چطور خودت را در آغوش بگیری و وقت تنهایی خودت را بهتر درک کنی. کم کم با خودت تا کردن را بهتر وبهتر یاد میگیری ، سعی میکنی با خودت مهربان تر باشی، عاشق خودت باشی و بدانی که برسر هر سختی که در زندگی از ان عبور میکنی باید به خودت جایزه بدهی. کم کم تشویق کردن خودت را هم یاد میگیری و میدانی چطور خودت، خودت را آرام کنی . سطح توقعت از آدم ها را به صفر مطلق میرسانی و اگر کسی به تو محبتی کرد ، قدردان باقی می مانی و اگر کسی مهربانی و محبتت را پاسخ نداد و یا ناسپاسی کرد ، نه تعجب میکنی و نه ناراحت میشوی، چرا که میدانی هیچ چیز از هیچکس در این دنیا بعید نیست و دست از شماتت و سرزنش خودت برمیداری... کم کم میدانی که نیازی نیست که همه بدانند تو چه روزهای سخت و طاقت فرسایی را گذراندی تا با خیلی چیزها کنار بیایی، تا تنهاییت را بسازی ، تا بتوانی به قدر زندگی دوام بیاوری .. کم کم میفهمی برای معاشرت با آدم ها حتما نباید از آن ها خوشت بیاید که گاه پیش می آید باید در چشمان آدمی که هیچ از او خوشت نمی آید نگاه کنی  وبه رسم ادب ساعت ها با او هم کلام بشوی و عذاب وجدان نگیری بابت آن ... کم کم دنیای درون خودت را می پذیری، بزرگتر میشوی، یاد میگیری سربر شون های خودت بگذاری و خودت را در آغوش بکشی و به خودت بگویی آرام باش رفیق تنهایی ها،طاقت بیاور، صبح میشود بالاخره، آرام باش حال متلاطم ...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 July 18 ، 23:02
notenevis ...

آدم ها هیچ گاه در تاریکخانه ذهن نمی میرند که زنده ترین همانجا می مانند. گاه آدم فقط یاد میگیرد با نبودن ها چطور کنار بیاید ، چطور به خاطراتش با آدم ها دست نزند و بدون حضور آن ها فقط زندگیش را بسازد.. گاه دلت هوای آدم هایی را میکند که سال های پیش یا همین چندوقت پیش برایت آنقدر عزیز بودند که هرکاری میکردی برایشان ... اما از یک جایی به بعد آدمی آب در هاون هیچکس نمی کوبد وقتی میبیند که آدم ها دلشان نمیخواهد با او معاشرت کنند، وقتی میبیند محبت های بی چشمداشت و بی توقعش جور دیگری برداشت میشود... هیچ آدمی درون ذهن نمی میرد اما گاه آنقدر بی اهمیتی در زندگی یکی دیگر که در ذهن او کمرنگ ترین عالم هستی. بهتر است حضورت نباشد تا شاید به همان اندازه کمرنگ هم که شده در ذهن زنده بمانی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 July 18 ، 22:52
notenevis ...

آدم ها گاه در ذهنشان با تصویری که از آدم موردعلاقه در زندگیشان دارند سال ها زندگی میکنند، منتظر میشوند یکی بیاید با این مشخصه و آن مشخصه و اگر نباشد دیگر اسمش دوست داشتن نیست. منتظر میشوند یکی را پیدا کنند یکهو دلشان هری پایین بریزد و بعد با خودشان فکر کنند همان یکیست. آدم ها گاه با تصویر یک شخص سال ها سرشان گرم است و فراموش میکنند که دنیا آنقدر ایده آل نیست که ذهن فرضش کرده است. حتی گاه این تصویر لزوما آن نیست که در زندگی خوشحالشان کند که گاه پیش می آید که اگر آن یک نفر را بهشان بدهی نمیتوانند حتی لحظه ای شاد بمانند کنارش، اما شبیه یک کودک می ماند که یک چیز را میخواهد و هیچ راهی ندارد! آن وقت میشود که هی آدم ها می آیند ، می روند، این میان تعداد خیلی کمشان آنقدر صادقند، ساده اند و بی شیله پیله که آدمی قدرشان را نمیداند و به بهانه آن که شبیه تصویر ذهنی شان نیست کنارش میگذارند. یک روز میشود که چشم باز میکنند و خود را جایی می‌بینند که دیگر هیچکس نیست و نیامد. تنها مانده اند، ایزوله شده اند... روزی که آدم ها دست از ایده آل کردن همه چیز بردارند و بدانند که عشق خودبه خود به وجود نمی‌آید و برایش باید تلاش ها کرد، روزی که آدم ها بدانند که خود صادق و ساده آدم ها خیلی بهتر از تصویر و ظاهر شیک و پیک یک آدم است، و روزی که بدانند قدر آدم هایی که در زندگی دوستشان دارند را باید بدانند ، چرا که در این روزگار وانفسایی که هیچ کس دوست داشتن نمیفهمد نایاب ترین است همین حس زیبا، آن روز شاید دنیا جای بهتری باشد و دیگر کمتر کسی در خیالش زندگی کند و عشق پرحرارت آنی را به دوست داشتنی عمیق در امتداد زمان که به معنای واقعی کلمه شادتر و خوشحال ترش میکند نفروشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 July 18 ، 19:45
notenevis ...

جایی هست که به خیالت رسیده‌ای به هر آن‌چه که باید، می‌ایستی، پشت سرت را نگاه می‌کنی، همه آن کسانی،و آن چیزهایی که جاماندند تا تو برسی را نگاه می‌کنی، با خودت حساب و کتاب می‌کنی و در نهایت یا لبخندی عمیق به پهنای صورت میزنی و یا با خودت تکرار می‌کنی، نمی‌ارزید، که ای کاش هیچ‌وقت آن دومی نشود که اگر بشود چه حسرت‌ها که بر دلت مانده باشد از آدم‌ها و لذت‌هایی که کنارشان گذاشتی تا برسی.گاهی هم اینطور است، تلاشت برای رسیدنیست که نمی‌دانی ماهیتش چیست، فقط میدانی راهی را جلو می‌روی، بی آن که به مقصد فکر کنی.درست مثل یک جنگل نوردی میان ابر ومه که لذت‌بخش است اما اگر گم شی، اگر به تهش نرسیدی ممکن است تمام لذتش زیر سوال برود..اما آخر کار به این نتیجه میرسی که "لذت" مسیر می‌ارزد حتی اگر تهش خوب نباشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 July 18 ، 13:40
notenevis ...

وقتی مدام در حال یادگیری باشی، شاید بتوانی همه چیز را در زندگی جور دیگر تعبیر کنی و کمتر بابتشان ناراحتی کنی. چیزهای زیادی یاد گرفته ام طی چندماه اخیر و قطعا بیشتر و بیشتر هم یاد خواهم گرفت. اولینش درس صبوری و امیدواریست. مدعی بودم به امیدواری معتادم تا اینکه همین جایی که ایستاده ام به جایی رسیدم که برای لحظاتی حس کردم همه جا فقط تاریکیست. یاد گرفتم آدم های اینجا حساب و کتاب ندارند، میتوانی بد بشوی مثل خیلی ها و اخلاق را فراموش کنی و خودخواهانه فقط به خودت فکر کنی و منفعت خودت، میتوانی اما خوب باقی بمانی ، فاصله ات را حفظ کنی و هرجا تصادفی با آدم ها رخ داد و یا بی توجهی و یا پشت پا زدنی و ناسپاسی، نادیده بگیری و به خودت یادآوری کنی، هر آن چه تورا نکشد قوی تر میکند و خودت را بابت خودت بودن شماتت نکنی. همه چیز اینجا شدتش بیشتر است، حتی تاثیر خبرهای تکان دهنده و بد ایران هم تاثیرش بیشتر است تا آن جا که به شخصه تلگرامم را غیرفعال کردم که اخبار نخوانم. اینجا زیاد کسی حوصله حرف ها و درددل کردن ندارد، به قول دوستی ، یا بی اهمیت است برایشان، یا از وقت و حوصله ها به در است. تا یک جا تحمل میکنند یا صبوری اما از یک جایی دیگر حال و حوصله ای برای شنیدم ندارند انگار... آدم های اینجا همه دنبال یک گوش برای شنیده شدن هستند و اما کمتر آدم امنی پیدا میشود برای این امر... اینجا آدم بهتر نحوه لذت بردن از تنهایی را می آموزد و یاد میگیرد حتی چطور تنها سفر برود و اما لذت ببرد . اینجا گاه آدمی گیج میشود، نمیفهمد چطور و چگونه برخورد کند، انگار هوش هیجانی هم گاه بی کاربردترین بشود، گاه آدمی به خودش شک میکند و گمان میکند نکند مشکل از من است؟ اینجا همه چیز جور دیگرست و من همچنان دانش آموزی هستم در راه زندگی که روز به روز بیشتر یاد میگیرم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 July 18 ، 12:55
notenevis ...

به گمانم سهم هر آدمی در زندگی همانقدریست برایش تلاش میکند یا از خودش در آن مورد عرضه نشان می‌دهد! که این با گدایی کردن یا به زور خواستن هرچیزی در زندگی بسیار متفاوت است...این داستان شامل حال عشق و رفاقت هم میشود که تو هرچه بیشتر به آدم های زندگیت عشق بورزی به همان میزان در زندگیت عشق میگیری...گاه اما بعضی آدم ها عزیزتر میشوند، ناگاه، ناخواسته که این عزیزتر شدن گاه کاملا یک طرفه است و از جانب تو... اینطور وقت هاست که گاه در اوج احساساتت بیشتر از چیزی که باید عشق می ورزی، بیشتر از هربار، بیشتر از همیشه، قلبت مدام پر میکشد به سویش و خودش را از سینه ات بیرون می‌اندازد، اما واقعیت داستان آن است که او این عشق را نمیخواهد، پسش زده است، نمیخواهد این حد از احساسات زیبا و خالصانه ات را.... سخت ترین بخش پذیرفتن همین حس است که پس زده شده ای، خواسته نشده ای... اما کمی که از بیرون ماجرا به داستان نگاه میکنی متوجه آن میشوی که او رفاقت یا عشق تو را نمیخواهد و هضمش نکرده است... کافیست قدم هایت را عقب بازگردی و پشت چراغ قرمزی که رد کرده ای بایستی و بپذیری که این احساس تا به تحقیر نرسیده است ارزشمند است. گاه شاید آن آدم حتی در آینده ای نزدیک پشیمان شود، گاه میخواهد جبران کند، گاه این اوست که میخواهد احساسات عاشقانه و دوستانه اش را نثارت کند، اما میدانی مثل چیست؟ مثل نان بیات شده، مثل غذای از دهن افتاد... دیگر برایت قابل قبول نیست انگار، فاصله گرفته ای، آنقدری که دیگر فقط به رسم رفاقت عشق معمولیت را که نثار دنیای پیرامونت میکنی و مهربانی عادیت را به او می بخشی... شاید حس و حالش را نداشت، شاید بهانه ای باشد که مشغله های زندگی اجازه رفاقت نزدیک تر را نداد، اما میدانی؟ همه آدم ها در زندگیشان آنقدر درگیری های شخصی دارند که اگر کسی به من توجهی خاص تر و غیرطبیعی کند ، سعی میکنم در بدترین حالتش، بی توجهی نکنم چرا که یک روز اطمینان دارم که فرصتی برای جبران ندارم چرا که اگر یک روز خواستم رفاقتی در خور و برابر نثار کسی کنم آن روز ممکن است دیگر توجه من به درد او نخورد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 July 18 ، 21:35
notenevis ...

بعضی آدم ها در گذشته تو هستند، جایی میان گذشته و در خاطراتت جامانده اند، شاید اگر روزی جایی ببینیشان تنها یک چیز را در ذهنت تداعی کنند، آن هم "توی" گذشته را. آدم هایی که یک روز در جایی حوالی زندگیت نزدیک ذهنت زندگی کردند با تو، چه خنده ها که با آن ها داشتی، چه غم ها و شادی هایی که شریکت شدند، اما تمام شدند، یک جا ماندند از رسیدن به حالت، همان موقع از آینده ات خط خوردند و اکنون دیدنشان فقط یک حس درونت زنده میکند، که داری خودت را میبینی که مثلا در سن بیست سالگی هستی، پراز احساساتی کنترل ناپذیر و هیجانات بی پایان و یک انرژی زایدالوصفی که در لغت نمیگنجد...یک دختر سرکش را به یادت می آورد که مسیر خودش را میرود و بی توجه به دنیای اطرافش فقط میخواهد زندگی کند، شاید به نوعی خودخواهی محضی که از غرور و احساسات زیاد نشات میگیرد... فکر کردن به آن لحظات لبخند عمیقی به لبت می آورد، باور میکنی که آدم ها بخشی از خاطرات تو هستند و چه بخواهی چه نخواهی هرکدامشان برایت دفتری پرخاطره هستند، و باور میکنی که آدم طی چندسال از زندگیش میتواند چه تغییراتی کند که اگر آدم ها نبودند، خاطرات نبودند نمیتوانست این تغییرات را احساس کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 July 18 ، 10:54
notenevis ...

از روزی که از ایران خارج شدم تا امروز، تقریبا هرروز یکی میخواهد ازکشور خارج شود و راهنمایی میخواهد یا جویای شرایط هست و کمکی میخواهد  و... قبل آمدنم من هم از دیگران کمک میگرفتم و راهنمایی میخواستم که البته من مشاورم خواهرم و همسرش و بهترین دوستم بود...این روزها آنقدر هرروز پیام دریافت میکنم و یکی کمک میخواهد که شاید وبلاگی بزنم یا پیجی و پاسخ سوال بدهم.نه آن که من خیلی آدم دانایی باشم  یا باتجربه باشم یا خیلی حالیم باشد ، نه...بحث آن است که یک روز من هم میخواستم وطنم را بسازم، عرق ملی و دیگر هیچ...اما یک روز خودم هم به این نتیجه رسیدم که از من کاری ساخته نیست جز رفتن...درست است من هم با ویزای تحصیلی در خارج از ایرانم و هر لحظه ممکن است قوانین تغییر کند اما باز هم دلم میخواهد مختصر تجربه ام را با تمام دلم برای آدم هایی که پتانسیلش را دارند تقسیم کنم و به آن ها کمک کنم تا بتوانند به آرزوهایشان برسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 July 18 ، 16:36
notenevis ...