نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

روزهایی در زندگی هست که خالی از عاطفه می‌شوی، همه را پشت در منتظر خودت می‌گذاری و به انزوا می‌روی، نه آن که بخواهی بی توجهی کنی، نه آن که بخواهی سرد باشی، نه آن که بی احترامی کنی، فقط انگار یکهو تهی از هرچه نام "احساس" به خود بگیرد بشوی، شاید به اجبار باشد، شاید به اختیار ، اما هرچه هست همین را میدانی که بی حوصله‌ای، تنهایی می‌خواهی تا فکر کنی، تا کمی به خودت بها داده باشی، تا در میان شلوغی‌های زندگی کسی را گم نکرده باشی، تا آدم‌های جدیدی را هم در همین میانه‌ها پیدا کنی. آدمی گاهی نیاز دارد که تنها باشد، یک تنهایی خودخواسته که بتواند از بعد آن خودش را بهتر میان دیگران پیدا کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 August 15 ، 17:57
notenevis ...

وقتی آدمی باشی که به امید اعتیاد داشته باشی، یا شاید بهتر باشد اینطور بگویم که وقتی آدمی باشی که همیشه از امیدوار بودنت هم لذت برده باشی و حتی وقت‌های که در اوج ناامیدی بوده‌ای، حتی وقت‌هایی که تنهاترین آدم روی زمین شده‌ای باز هم یک اشتیاق لطیف بدود زیر پوستت که خدایی هست آن بالا که مراقبت هست، که حواسش به تو هست حتی اگر حواست به او نباشد، و وقتی که بیشتر روزهایت چشمت را که صبح باز میکنی سرت را بالا بگیری و به خدایت بگویی مراقبم باش، کمی آرامش هم به زندگیت تزریق می‌شود. حتی اگر سردرگم ترین، بلاتکلیف‌ترین، گیج ترین آدم روی زمین شده باشی( که این روزها شده‌ام) و حتی اگر با برگشت به عقب و نگاه به پشت سرت و سه سال قبلی که به طور قطع به یقین بدترین روزها و سال‌های عمرت بوده‌اند، هی با خودت تکرار کنی که چرا نود و چهار هم اینطور شده است، باز هم خودت را نمی‌بازی، قوی باقی می‌مانی، استوار و محکم خودت را از چاله‌های روزمرگی میکشی بیرون،سعی میکنی  مثل همیشه دختر تنهای مستقلی باشی که خودش از پس زندگیش برمی ‌آید. راستش تمام تلاشم آن است که در سی سالگی بتوانم با افتخار سرم را بالا بگیرم و بگویم خوب بود، خوش گذشت تا بدین جای مسیر. هنوز نزدیک به پنج سال وقت دارم. آدمی کمالگرا، ایده آیده آل گرا، خیال پردازی مثل من تمام رویاهایش و آرزوهایش زا با تمام وجود باور دارد و برای رسیدن به تک تک آرزوهایش تمام تلاشش را می‌کند. همین.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 22 July 15 ، 06:23
notenevis ...

آدم بزرگ تر که میشود محتاط تر میشود، بهای تجربه را اینطور پرداخت میکند که ریسک پذیری و جسارتش کمتر میشود، دور وبرش را خلوت تر میکند و آنقدر سرش را گرم زندگی میکند که پخته شود، هی هربار که اتفاقی می افتد صبوریش بیشتر میشود، هی هربار سکوت کردن را بهتر و کاربردی تر یاد میگیرد. بعد که کم کم یاد گرفت درد بزرگ شدن را آن وقت است که عادت میکند به همه چیز کم کم. اما یک جا هست میزند زیر همه چیز هیجان لازم، تغییر لازم، شادی مفرط لازم میشود و آن وقت به این نقطه که رسید بزرگ و کوچک سرش نمیشود، درست مثل همان کودک کله شق درونش تمام هم وغمش میشود صرف تلاشی برای تزریق همین هیجان و شادی و تغییر به زندگی. درست همین نقطه ایستاده ام و از هرگونه اقدام جهت فرار از چاله چوله های عادت و روزمرگی و سکون شدیدا استقبال میکنم! بلی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 July 15 ، 10:22
notenevis ...

توی شرکت نشستم، در حالی که سیاوش قمیشی داره میخونه " میسوزونه منو یاد دلی که به من ندادی" و من در اضافه کاری به سر میبرم.داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا تا الان موندم شرکت؟ چرا مثل هزار هزار دختر همسن و سالم دنبال خوشگذرونیم نباید باشم ؟اونم الان که ساعت کم کم داره نزدیک ساعت 5 میشه...یادم به حرف دوستی افتاد که به من میگفت تو دختر باهوش،پرانرژی و با هدفی هستی. گفتم از کجا میدونی؟ بهم گفت" هدف داشتن یعنی در مسیر بودن که تو هستی و  پرانرژی و باهوش بودنت هم از رفتارهات مشخصه و از مسیری که داری." راستش دروغ چرا؟ قند توی دلم آب شد که یکنفر از بیرون مرا دختر باهوش، پرانرژی و شاد و با هدف ببینه.بعد با خودم فکر کردم که چقدر خوشحالم که دنباله علاقم به نقاشی رو گرفتم، چقدر خوبه که دنبال عکاسی، ادبیات و شعر هم رفتم و علاقم به هنر رو پیگیر بودم همیشه..از اون طرف با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که علاقم به هنر و عشقم به این حیطه رو فدای علاقم به ریاضیات نکردم و رشته برق انتخاب کردم چون من عاشقانه رشته تحصیلیم رو هم دوست دارم...هی با خودم فکر کردم که چقدر اشتراکاتم با دخترهای همسن و سالم گاهی کم است، چقدر کمند دخترایی که حس کنم به هم شبیهیم...با خودم فکر کردم من هیچ شباهتی به اون کسایی که فقط خوش میگذرونن نباید هم داشته باشم، چون من یه عالمه رویا دارم که واسه تک تکشون حاضرم تمام دنیام رو درگیر رسیدن بهشون کنم...با خودم فکر کردم بد هم نیست، تا الان موندن شرکت باعث میشه ذهنم درگیر یه چیزی باشه که علاقه هم دارم و میکس علاقه و لحظه و موسیقی میشه لحظاتی که شاید همیشه هرکسی دنبالشون هست.واسه منی که گریزونم از روزمرگی شاید بهترین حالت همین باشه...بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر هنوز رویاهام رو باور دارم و شوق رسیدن بهشون باهامه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 15 ، 13:09
notenevis ...