نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

دلتنگ پدربزرگی آسمانی...

Monday, 13 July 2015، 07:54 AM

در درمانگاهی نشسته ام، قیافه ها را نگاه میکنم، همیشه از دیدن آدم ها لذت برده ام و اما از غم هاشان غمگین، اما درمانگاه همانجاییست که معمولا نگاه آدم ها نگران است، حوصله ها از انتظار به سر رسیده، یک بچه صندلی ردیف جلو در حال بازی با پدربزرگش است که مادرش که کنار من نشسته با صدای بلند صدا میزند:"فاطیما مراقب رفتارت باش." و من با خودم فکر میکنم یک کودک سه چهار ساله چه میداند مراقب رفتار بودن یعنی چه؟ فقط در حال لذت بردن از لحظه اش دست پدربزرگ را گرفته و با او بازی میکند. یادم به پدربزرگم می افتد که حتی وقتی مریض بود در حیاط می نشست و با ما پفک و بستنی میخورد... حتی وقتی دستگاه فشارخون را برای گرفتن فشارش روی دستانش بستیم تنفسش را عمدا تندتر کرد که با ما بخندد. دلتنگ شدم برایش، شاید هم مثل همیشه دلتنگ تمام کودکانه هایم که زمان برباد داد. تصورش را کن، در یک درمانگاه نشسته باشی منتظر نوبت آن وقت چهره آدم ها، انتظار به کنار، یک کودک سه ساله هم تورا دلتنگ کرده باشد، به گمانم همین برای یک صبح کافی باشد تا لبخند بر لبانت بماسد.

نظرات  (۱)

13 July 15 ، 07:59 نیلوفر
شادترین مردم لزومأ بهترین چیزها را ندارند بلکه از هر چه سر راهشان قرار مىگیرد بهترین استفاده را مىکنند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی