نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدم پر رابطه ای بودم، همیشه دور وبرم پر از دوستان و رفیقانی بوده که سعی کرده ام ارتباط خوبی برقرار کنم و تا حد توانم و آنطور که اولویت هایم به من اجازه داده روابطم را حفظ کنم.اما هیچ وقت پشیمان نبوده ام، هیچ وقت ناراحت نشده ام که چرا روابطم زیاد بوده، چرا اعتمادم گاهی بیشتر از چیزی بوده که باید و چرا انقدر گاهی مورد اعتماد واقع شده ام که به اجبار وقتم را گذاشته ام پای شنیدن درددل های دوستانم، چرا که همین ها باعث شده که بشوم آدمی که اکنون هستم، چرا که باعث شده خیلی از تجاربی را که خودم شخصا مسیرش را جلو نرفتم، بی هیچ ضرری کسبش کنم، یا با خیلی از روحیات و رفتارهای آدم ها بیگانه نباشم، این که بدانم هیچ چیز از هیچکس بعید نیست و این که بدانم که دوستی ها و خاطراتشان چه تلخ و چه شیرین باعث میشوند که من از دام روزمرگی فرار کنم برایم دلچسب بوده، همه این ها را گفتم که به اینجا برسم که از دوستی کردن با آدم ها نترسید، از اعتماد کردن و ضربه خوردن  وشکست و ناراحتی نترسید، همه این ها باعث میشود که آدمی بزرگتر شود، کمی پخته تر شود و به بلوغ رفتاری لازم در روابط شخصیش نیز دست پیدا کند...چیزی که من هم همیشه به عنوان ره آورد تمام دوستی هایم به آن نگاه میکنم، یه بلوغ رفتاری خالی از خودخواهی و تجاربی که از من ادم بهتری بسازد که امیدوارم روزی اینطور بشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 January 16 ، 12:54
notenevis ...

گاهی آدم ها در لحظه به هم احتیاج دارند، در لحظه دلتنگ شده ای، در لحظه حالت خوب نیست، در لحظه حجم احساسات و عواطفت به حد انفجار کشیده شده و لحظه ای بعد سقف آسمان هم برایت زیادی است و دیگر بودن یا نبودن مساله نیست و فرقی ندارد. اینطور وقت ها بودن و نبودن مفهوم می یابد، میشوند دنیایی از معنا که چه کسی " هست" و چه کسی "نیست". آدم ها را باید در لحظه دریافت، همان لحظه ای که بیشتر از هروقتی به تو احتیاج دارند، تا عزیز بودنشان، قدرشان، دوست داشتنت را به آن ها ثابت کنی و الا بودن معمولی را که همه بلدند. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 January 16 ، 12:45
notenevis ...

راستش تعادل داشتن و تعادل برقرار کردن بین زندگی شخصی، کار، علایق و روابط چیزی هست که لازمه یه زندگی هست اما این که اون بندبازی که داره روی یه بند نازک با حفظ تعادل راه میره مسلما با کوچکترین ناپایداری بند از اون بالا پرت میشه روی زمین و اونی که روی زمین تعادلش حفظ شده و راه میره به این سادگیا تعادلش برهم نمیخوره امری بدیهیه. یا خیلی ساده کسی که روی یخای نازک یه رودخونه اونم تو هوای نه چندان سرد اسکیت سواری میکنه هر لحظه میتونه منتظر یه فاجعه باشه... اینا چیزایی هست که باعث میشن "تعادل" و داشتن یه "شخصیت محکم" که کسی یا چیزی نتونه اون رو دو دل کنه و یا درونش شک و تردید و یا حتی رنجش ایجاد کنه برای منِِ نوعی به شدت مفهوم پیدا کنه... به نظرم خیلی مهمه که آدم حداقل تو سنین پایین تر و جوونیش و نوجوونیش خودکاوی کنه و سعی کنه یه مسایل رو درونش حل کنه تا ته نشین نشن و یه روزی بیاد که انرژیت بیشترش صرف جنگیدن با درون خودت و اطرافیانت بشه و نصف دیگش هم بیشترش درترس ودلهره از همین ستیزه جوییا یا برعکس زیادی مهربون بودنا و خلاصه ناراحتی ها به نوعی بگذره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 January 16 ، 11:16
notenevis ...

همه آدم ها باید کسانی را در زندگی داشته باشند که حرفشان برایشان سندیت داشته باشد، کسی که وقتی به تو حکم میکند که بخندی در اوج غمگین بودنت نتوانی نه بگویی، کسانی که تو را آنقدر بلد باشند که به عشق آن ها هم که شده نتوانی بیشتر از مدت زمانی کوتاه به خودت اجازه غمگین شدن بدهی. آدم ها باید همه در زندگیشان کسانی را داشته باشند که فکر کردن بهشان گوشه لبانت را به سمت بالا سوق دهد و لبخند به لبت آورد، آدم هایی که به عشقشان زندگی را مزه مزه میکنی، طعم های مختلف را به تو می چشانند، آدم هایی که همین بودنشان خوب است، چرا که مفهوم و معنای زندگیت با آن ها کامل میشود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 January 16 ، 19:38
notenevis ...

عجیب ترین اتفاق  آن است که غرور بخواهد آدم ها را از تو دور کند، یک جور برتری پنداری،  یک جور سکوتی که مختصاتش در صفحه جایی غیر از صفر و صفر است. جایی که غرور صدایش آنقدر بلند میشود که در قاب جغرافیای افکارت نمیگنجد، گیج، مات و مبهوت نظاره گر خودخواهی آدم ها میشوی و با خود میپرسی چرا؟ سود و زیان شخصیش به کنار اما اگر منفعتش برای روابط آنقدر زیاد است کاش بگویید تا همیشه سکوت کنیم و غرورمان را فریاد بزنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 January 16 ، 15:59
notenevis ...

هرچه آدم غمگین تر باشد، هرچقدر احساس تنهاییش بیشتر شود، احتمال احمقانه شروع کردن یک رابطه بیشتر میشود. آدم هایی هستند این میان درست مثل لاشخور احساسات می مانند، آدم هایی که کمین کرده اند، در کمین تنهایی و احساس آدم هایی که در شرایط روحی خوبی نیستند، احساس را از دنیای آن ها صید میکنند و وقتی که تمام احساس پوچشان را به ظاهر گرفتند، دوبرابرش را حواله شان میکنند و میروند... باید مراقب بود، مراقب تنهاییت، مراقب لاشخورهای احساس، مراقب آدم هایی که در کمین ناراحتیت نشسته اند تا به ظاهر کمکت کنند اما در باطن از هزار قاتل حرفه ای بدترند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 January 16 ، 21:34
notenevis ...

هیچکس با یک خاطره تلخ به جامانده خاطرات خوبش تباه نشده است، خودش تمام نشده. تمام شدن هررابطه ای چه رابطه عاطفی باشد، چه دوستی،  چه رفاقتی چندین و چند ساله و چه حتی کوتاه مدت هم بوده باشد کمترین دردش مثل درد سوزن خیاطیست که به اشتباه در دستت بنشیند، کافیست تا با آن خوب کنار بیایی، کافیست بدانی که شرط همراه شدن آن است که همراهت آن را برایت سخت نکند، کافیست بدانی هررابطه ای به چیزی فراتر از حرف نیاز دارد، چیزی فراتر از دوست داشتن و منفعت شخصی که اگر هرکدامش نباشد آن وقت آن رابطه رابطه نمیشود، دوستیست تصنعی که هرلحظه اش به جای نزدیک تر شدن دوریست که در آینده باعث عذاب است .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 January 16 ، 20:00
notenevis ...

امشب به معنای واقعی حسرت خوردم، حسرت دنیای دختربچه ای دوساله که پول پدربزرگش را برداشت و برد که در جیبش بگذارد، وقتی که باباش صداش زد که بیا که به تو شکلات بدهم و در ازایش پول را به پدربزرگ برگردان با کمال میل تمام پول را برگرداند و شکلات گرفت. پدربزرگ یک اسکناس پنج هزاری را به عنوان جایزه داد و دختربچه پول را جیب پدر خودش گذاشت، آن هم به خاطر یک شکلات. یک شکلات شاید پنج تومانی را پنج هزار تومن خرید،  لذت برد، شکلاتش را خورد، لحظه ای به سود و زیانش فکر نکرد، فقط همان چیزی را که دوست داشت انجام داد... بی هیچ شیله پیله ای، بی کلک، با نهایت صداقت و معصومیت و  بی آن که ذره ای در دلش به خوب وبد داستان فکر کند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 23 January 16 ، 19:57
notenevis ...

بعضی آدم ها در گذشته تو هستند، جایی میان گذشته و  میان خاطراتت جامانده اند، شاید اگر روزی جایی ببینیشان تنها یک چیز را در ذهنت تداعی کنند، آن هم "توی" گذشته را. آدم هایی که یک روز در جایی حوالی زندگیت  نزدیک ذهنت، شاید حتی درون قلبت  زندگی کردند، چه خنده ها که با آن ها داشتی، چه غم ها و شادی هایی که شریکت شدند، اما تمام شدند، یک جا ماندند از رسیدن به حالت.، همان موقع ها از آینده ات خط خوردند، از حالت جا ماندند و از گذشته ات فقط توی گذشته را به یاد می آورند. گاهی دیدن بعضی آدم ها تنها یک چیز را به یادت می اورد، "توی گذشته"، همان تویی که با هزار چرخش زمان و هزار غم و شادی همین تویی شدی که اکنون شده ای، بعضی آدم ها را هرکار کنی باز دست آخر همان جا که بوده اند متوقف میشوند و به حال تو تعلقی ندارند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 January 16 ، 19:56
notenevis ...

آدم تا وقتی که نوجوون هست یک عالمه یواشکی برای خودش داره، یواشکی هایی که فکر میکنه اگر کسی بفهمدشون آبروش رفته ،این رو از یواشکی نوشت های دوران نوجوونیت هم میتونی بفهمی ، وقتی که تو رویاهای خودت چه خواب هایی که برای خودت ندیده بودی و بارها از ترس اون که اگر کسی بفهمدشون دفترت رو تو صدتا پستو قایم کرده بودی که مبادا کسی بخوندشون ، مبادا کسی فضولی کند، نکنه کنجکاوی خواهر کار دستم بده ...کم کم بزرگ که می شوی رویاهات هم با خودت بزرگ میشن، رویاهات دیگه فقط تو ذهنت پرورده میشن، دیگه مثل قدیم از یواشکی نوشت چندان خبری نیست، دیگه از اون احساسات شاعرانه لطیف و اون حجم دلتنگی و اون حس مهم بودن آدما و حس ترسی که وقت جدا شدن از دوستانت داشتی خبری نیست.اون وقت ها تنها دغدغت می شد این که نکنه وقتی درسم تمام شد و فولان دبیر رو که خیلی هم دوسش دارم دیگه نبینم، به هر دری میزدی که شماهر دبیرت را گیر بیاوری تا بعدترها هم بتونی ازش خبر بگیری، تا آمار همه دبیرات رو در نمی آوردی روزت شب نمیشد، اما کم کم بزرگ میشی، یاد میگیری که احساساتت رو روز به روز قابل کنترل ترکنی، روز به روز حجم دلتنگی هات برای آدم ها کمتر و کمتر میشه، دیگه کم کم به جدایی از آدم ها هم عادت می کنی، کم کم برای پنهان کردن هم چیزی نداری، تا آن جا که گوشیت هم رو حتی بدون رمز هرجایی از روی کاناپه تا روی میز میگذاری و عین خیالت هم نیست که حتی اگر کسی کنجکاو بشود در حریم شخصی تو چه میگذرد، تنها دفتر خاطراتت هست که "شاید" هنوز هم برایت حریم "خیلی" شخصی به حساب آید . روز به روز نسبت به دنیای اطرافت منطقی تر میشود برخوردهایت و این نهایت بی رحمی دنیای آدمیست و این نهایت بی انصافیست که از آن دوران تنها یک کودک درون برایت باقی بماندکه بتواند دلت را زنده و شاداب نگاه دارد و اما از ان حجم احساسات، دلتنگی ها، یواشکی نوشت ها، از آن همه نوجوانی و شور اشتیاق و رویا تنها خاطراتش باقی بماند و بس...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 January 16 ، 12:30
notenevis ...