نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

 دلتنگی ...امان از دلتنگی وقتی برای کسانی باشد که کنارت هستند، وقتی برای کسانی باشد که یک طرفه باشد همه چیز، دلت تنگ میشود، قلبت از جا کنده میشود، میخواهی فریاد بزنی، اندک اندک خودت را اما میکشی کنار، دیگر نمیگویی دلتنگی...دیگر نمیگویی که حالت چه حال است...سکوت میکنی، دلتنگیت میشود سکوت، رنج، قلبی بی قرار که کم کم همه اش میشود مردن چیزی درونت...تحمل دلتنگی برای کسی که در کنارت ، در دلت زندگی میکند، تا کسی که ازتو دور است هزار هزار بار سخت تر و سنگین تر است...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 18:59
notenevis ...

کاش خیلی چیزها را میشد دانست، کاش میشد از گذشته و آینده واقعی باخبر بود...کاش میشد فهمید که مثلا آن روز که دوستت داشت و چیزی نگفت، چه در دلش گذشت، کاش میدانستم آن روزی که سرت فریاد کشید و ازتو خواست که رها کنی همه چیز را در ذهنش چه میگذشت...کاش میدانستم ارزش واقعی دوستی و رفاقت چقدر است؟ کاش میشد بدانم که بزرگترین حسرت آینده چه خواهد بود ...یا زمانی که عاشق شدی در ذهنت چه چیزی گذشت که دل دادی؟ کاش میتوانستم به دوستانم به وقت نیاز یاری رسانی کنم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 18:54
notenevis ...

مثل رودخانه می مانند، آدم ها را میگویم، میتوانند عمیق باشند اما جوری زلالت و آرامششان جلبت کند که دلت بخواهد درونشان باشی و زندگی کنی، و میتوانند آنقدر سطحی باشند و کم عمق که دلت  نخواهد حتی کشفشان کنی، از بس سر و تهشان مشخص است، از بس هربار همه چیزشان برایت رو بوده...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 18:50
notenevis ...

عادت رنج میزاید، عادت لعنتی...اگر حواست نباشد، اگر برنامه ای نداشته باشی، اگر چند سال آینده زندگیت را پیش بینی نکنی، حتی روزهایت را بی هدف سپری کنی به عادت کردن هم کم کم عادت میکنی...باید مراقب بود، باید حواست را جمع کنی که رنج عادت کردن به جانت نیوفتد، مثل بختک می ماند، روی زندگیت می افتد و نابودت میکند...باید مراقب بود فقط...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 18:47
notenevis ...

 گاهی یادت میرود شروع کردن را، آغاز را ، از بس هر بار رها کردن ، تمام شدن و پایان را تجربه کردی ، از بس هربار خواستی و نشد، تلاش کردی و نرسیدی، پیروزی خواستی وشکست شد...شروع رو گاهی باید یکی به یادت آورد، یکی مسبب آغازت بشود، یکی باشد که چیزی درونت زنده کند که مرده باشد درونت...مثل زن آبستنی که بچه ای درونش مرده باشد، گاهی درونت حس آغاز می میرد، با یک اتفاق ، با آمدن یک نفر درونت جوانه ای سر در می آورد و رشد میکند، مثل بذری که درون خاک بکاری ، مراقبش باشی ...جایی میان پایان قبلی وشروع مجدد میشود آن وقت که منتظر شروعی مجدد میشوی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 02 April 16 ، 20:12
notenevis ...

هم نزن ... هرچه بیشتر هم بزنی، حل نشدنی تر میشود...گاهی هم اینطور است ، آدمی دلش میخواهد غصه هایش را، شکست هایش را هی هم بزند، هی با خودش مرور کند همه چیز را، مو را از ماست بکشد...غافل میشود از آن که وامصیبت میشود همه چیز، هرچه بیشتر هم بزنی، بیشتر میرسی به آن که ته نشین میشود همه چیز هرچه بیشتر همش بزنی، درست مثل ظرفی خاکشیر که هی با قاشق همش میزنی و نهایت همان لحظه که رها کردی تمام خاکشیرها ته ظرف می نشینند، اعصاب خورد و خاکشیر شده ات را هی ته نشین تر نکن...بگذار تا زمان خودش در ظرف خودش همه چیز را حل بکند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 02 April 16 ، 20:06
notenevis ...

بعضی مسایل در زندگی یک حد دارند، یک حد برای شروع مجدد، یک حد برای تمام کردن همیشگی...حدی که  برای هرشخص تعیین کننده است...مثل حد حماقت ، مثل حد مهربانی، حد صبر، حد درس خواندن، حد صداقت...یا حتی حد بیماری و تحمل آن ...از حد که گذشت درست مثل ضرب المثل آب که از سر بگذرد میشود، یا تو را خفه میکند  و مجبوری میشوی به زور سرت را بیرون آب بیاوری تا زنده بمانی، یا می میری...درست مثل مسیر اشتباهی که در جاده ای هموار بروی که یا دور میزنی و برمیگردی یا تا تهش را ادامه میدهی...هرچه هست این "حد" در زندگانی همیشه تعیین کننده بوده، مثل کسی که یک روز زیادی مهربانی کرده، زیادی صادق بوده، زیادی پرحرفی کرده و اما از حدش گذرانیده، مست بوده، ندانسته چه کرده و اما حال برگشته از همه چیز، "به اندازه" مهربان است، "به اندازه" حرف میزند و "به اندازه" صادق است و اما سکوت را گاهی از حد میگذراند چرا که لازم است ، چرا که باید صبور بود و صبور و صبور و سکوت کرد و سکوت و انتظار کشید...حدی هست در زندگی که گاهی تنها باید از سر بگذرانیش تا مفهومش را عمیق درک کنی مثل حد سکوت و صبوری و انتظار ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 02 April 16 ، 18:53
notenevis ...

جوری زندگی کنیم که اگر یک سال دیگر برگشتیم به همین نقطه ای که الان هستیم و خواستیم باز دوباره شروع کنیم به خودمون بگیم باز هم همین راه رو می رفتم ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 31 March 16 ، 21:25
notenevis ...

نوشتن از تولدم برایم همیشه سخت است، نمیشود حجم زیادی از غلیان احساسات متناقض درونت را به رشته تحریر بیاوری.متناقض از آن جهت که گاهی با خودت فکر میکنی و میترسی که نکند یک سال دیگری گذشت  وتو آن چیزهایی را که باید بدست نیاورذی و ره آورد سن قبلیت ، ره توشه سن بعدت نشد! و زیاد بودن احساسات از آن جهت که بهترین روز زندگی و شاید زیباترین اتفاق برایت باشد که بتوانی "زندگی" کنی! زندگی کنی...چه چیز قشنگ تر از آن که در روزهای نخست بهار، روز طبیعت متولد شوی تا بتوانی دوست داشته باشی، عاشق بشوی، شاد باشی ...چه چیز بهتر از آن که بتوانی کسانی را در زندگی پیدا کنی که هرروز که میگذرذ بیشتر عاشقشان بشوی، اصلا زندگی را به خاطر آن ها دوست داشته باشی. موهبت بهتر از این ؟


تولدم مبارک :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 31 March 16 ، 20:30
notenevis ...

روز تولدم...آخ از روز تولدم که در سال خاص ترین روز زندگی من بوده و هست همیشه، دلم میخواهد در این روز تنها لبخند بزنم، سرم را بالا کنم و به خدا ، به زمین، به آسمان و به تمام کائنات لبخند بزنم و از خدا بخواهم که مرا در مسیر درست قرار بدهد که بتوانم معنی به این دنیا آمدنم را درک کنم. مطمئنم دختر بهار بودنم بی دلیل نیست، چراکه عشقم به طبیعت، به روزهای بهار، آن هم فروردین ماه را نمیتوانم به هیچکس توضیح بدهم، روزهای بهاری برای من روزهای جوانه زدن است، روزهای  از خواب بیدار شدن طبیعت..هرطرف را نگاه میکنم و جوانه ای میبینم، صدای پای آب را که میشنوم، اشک های گه گداری آسمان را که میبینم و میشنوم و لمس میکنم، حس میکنم چقدر به جا و به موقع به این دنیا آمدم، اوایل فروردین ماه ، روز طبیعت ، سیزدهم فروردین ماه و چه قشنگ تر و زیباتر از این ...یادم به وبلاگ بهاردخت می افتد، بلاگفا...روزهایی که در بلاگفا نوشتم و بعد بهاردخت شد ، نوت نویس و بعد هم آن اتفاق لعنتی بلاگفا و مهاجرت به بیان و اینجا دوباره از سر نوشتن.من به بهار دخت بودنم افتخار میکنم و خوشحالم که این در اولین روزهای بهار، درست روز طبیعت پا به این دنیا گذاشتم...


پ.ن: دیروز روز زن بود و برای مادر یک پلاک طلا خریدم و خیلی بابت خریدم خوشحالم.دیشب طی یک حرکت پدر ومادرم برایم تولدی گرفتن که تقریبا 40 نفری  بودیم و دورهم خیلی خوش گذشت و هدیه انگشتری طلایی به من هدیه دادند که واقعا خوشحالم کرد. خدایا ممنونم بابت این همه نعمت، بابت این پدر و مادر و خانواده عالی، ممنونم بابت این همه دوستان خوب، ممنونم بابت رفقایی که واقعا نزدیکم بهشون و ممنونم بابت آفرینش بهار و من....خدایا شکرت :)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 31 March 16 ، 09:17
notenevis ...