نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

چشمانم را میبندم، کمی پیاده با چشمان بسته راه میروم، غرق میشوم، سرگیجه میگیرم ، حس میکنم تکیه گاهی میخواهم تا بتوانم برای لحظاتی دستم را به آن بگیرم و باز به این دنیا بازگردم، بوی عطر بهار نارنج مستم کرده، حس میکنم بهار را با تمام وجود نفس میکشم، درون ریه هایم میکشم ، دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم ...همینطور کورمال کورمال گیج ویج راه میروم  و دستم به جایی بند نمیشود ...یک لحظه احساس میکنم همه چیز مثل یک خواب است، حتی زندگی، دوست ندارم از خواب بیدار بشوم، ذهنم آبستن تمام خاطرات میشود، خاطراتی که لحظه ای هست و دمی دیگر نیست...چشمانم را باز میکنم، دلم نمیخواهد غرق بشوم، خودم را وسط پیاده رو میبینم ، ایستاده، آفتاب توی چشمانم میخورد و تازه میفهمم حواس پنجگانه چه موهبتیست، سرم را بالا میکنم ، رو به آسمان، دلم میخواهد فریاد بزنم خدایا شکرت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 06 April 16 ، 20:54
notenevis ...

جایی هست در زندگی آدمی که  آرام جانت را گم میکنی، آرام جانی که تا دیروز خودت بودی، کسانی بودند که گفتارشان ، رفتارشان به وقت غمت میشد آرام جان ... وقت هایی میشود که از زندگیت مهربانی میخواهی که نداریش، همان مهربانی که آرام جانت بشود، وقت هایی هست که زیر لب زمزمه میکنی "  ای مردمان بگویید آرام جان من کو ... من مهربان ندارم نامهربان من کو * "

*انوری

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 06 April 16 ، 20:48
notenevis ...

دلم میگیرد... دلم میگیرد آن لحظاتی که پراز احساس میشود ظرف قلبم، گنجایشش تمام میشود و هرچه اندوه است خالی میشود درونم دلم... آن وقت هایی که تمام گفته ها و ناگفته هایم را قورت میدهم و اکتفا میکنم به سکوت مادر فریادها...دلم میگیرد آن لحظه که یک دوستت دارم ساده تا سر زبانم می آید و اما برلبانم جاری نمیشود... دلم میگیرد آن وقت هایی که دلم میخواهد یکی باشد که روحم، احساسم را لمس کند و به حرفم بیاورد و کسی نیست، دلم میگیرد آن وقت هایی که اوج نگاهم روی زمین دنبال سایه ام میگردد، دنبال همراه همیشگی ام و دعا دعا میکند یکی باشد که نیست... دلم میگیرد گاهی از چیزهای خیلی ساده ای که ندارمش، از یک نگاه عاشق، از بیان یک دوستت دارم ساده...  گاهی چه ساده دلم میگیرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 April 16 ، 12:41
notenevis ...

تا به حال شده دلتان برای کسی تنگ شود که کنارتان نشسته است؟ نگاهش کنید و روزی را در گذشته و آینده متصور بشوید که نداشتید اورا، نداریدش... گم میشوی، میان گذشته و آینده، برایت بی معنی میشود، زندگی میشود سه قسمت برایت، گذشته بدون او، حال با او و آینده ای مبهم با او یا بدون او، دلتنگ میشوی برایت حالی که داری، برای نگاهی که داری و قدر ندانسته ای گاهی، برای لبخندهای سرمستیش، و هیجان های ناگهانی گه گدارش، برای حتی دلخوری ها و ناگفته ها و گفته هایش، برای آن وقت هایی که کنارش هستی و اما نداریش... دلتنگ میشوی برای تمام بودن هایی که نبود، شاید که نباشد و اما هست... دلت میخواهد لحظاتت را قابشان کنی، اصلا در قلبت حصاری بکشی، درونش زندانیش کنی و نگذاری هیچ کجا برود. تا به حال شده دلتنگ کسی بشوی و ندانی که دلتنگت شده تا به حال اصلا؟ یا دلتنگت خواهد شد؟ تا به حال شده کنارش بنشینی و آنقدر گذران وقت سریع بشود که ندانی چطور عمرت میگذرد؟ از هم صحبتیش خسته نشوی و اما باز هر لحظه دلتنگش باشی؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 April 16 ، 12:30
notenevis ...

باید فراموش کرد، اما برای فراموشی تلاش نکرد...نمیشود که هم فراموشی بخواهی هم تلاش کنی، تنها باید به زمان مهلت داد، خودش میداند چه کند، خودش بلد است چطور کمرنگ کند، چطور از یادت پاک کند همه چیز را ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 19:23
notenevis ...

جنگیست نابرابر میان آدم ها و زندگی، جنگی که باید آنقدر قوی بشوی که روبرویش بایستی، قد علم کنی، تما قد جوری از خودت دفاع کنی که نتواند تو را از حرکت بایستاند...نتیجه جنگ همیشه به نفع آدمی اما نیست، گاهی آنقدر تلفات میدهی، روحت خورده میشود، جسمت آش و لاش میشود، اما باید بلند شوی، خودت را بتکانی، جلوی زندگی بایستی و باز هم بجنگی...تنها خوبیش آن است که تنها زمانی تو را از پای در می اورد که مرده باشی...مرگ پایان جنگ است که کاش انقدر خوب جنگیده باشی که با مرگت هم تو فاتح این میدان شده باشی...



پ.ن : آدم ها از انتظار خسته نمیشوند، اما کم کم فراموششان میشود که در انتظار بودند، مثل ساکنان ساحلی که کم کم صدای ساحل از یادشان میرود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 19:18
notenevis ...

زخم زننده میشوند، طعنه و کنایه میزنند، حالت را میگیرند، اما عاشق همان ها میشوند که خوب بتوانند تملقشان را گویند، خوبی ها و بدی ها را بچینند کنار هم، روراست نباشند  و هرچه دروغ است را تحویلشان بدهد...انگار هیچکس خوب خودش را نمیشناسد، انگار هیچکس چنان که باید از خوبی های خودش باخبر نباشد، انگار همه دلشان بخواهد نقاط ضعفشان هم بشود نقاط مثبتی جهت تملق...اما تب و توانش را انگار نداشته باشم، نمیتوانم جز خوبیشان از بدیشان هم تعریف کنم...گاهی لال میشوم اما مقابل زخم زبان ها، طعنه و کنایه ها، چرا که گیج و مبهوت می مانم بین آدم هاکه رفتار درست چیست؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 19:16
notenevis ...

باید جواب داد ، نباید همیشه سکوت کرد، نباید رخوت به جانت افتد و مرز بین پاسخ دادن و ندادنت گم بشود، اما برای کسی که جواب دادن و ندادنت فرق ندارد، چه فرق میکند، چه سکوت کرده باشی، چه تند و تند پشت هم حرف بافته باشی و گره های فرش دلت را باز کرده باشی داده باشی دستش...نمیفهمد...نمیخواهد که بفهمد...باید فرق را دانست، بین کسی که جوابت برایش مهم است و کسی که بی پاسخ ماندنش به معنی احترام بیشتر به طرفین است...



*شعر از هوشنگ ابتهاج

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 19:10
notenevis ...

همین که آغازگر خوبی نباشی و همیشه پایان دهنده خوبی بوده باشی، یعنی از ابتدا رهایی برایت شروع آزادیت ... کاش یکی اما باشد که آغاز و پایانم بشود، آن طور که نتوانم مرزش را بیابم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 19:06
notenevis ...

کاش کسی نیاید تا در خرمنزار دل کسی دیگر شمع روشن کند، کاش کسی هوس نکند نوری در دل کسی بیاندازد، چراغش را دستش بگیرد، درون دل کسی رخنه کند، حالش را خوب کند، از تاریکی بیرونش بیاورد  وآن وقت بی هوا، یکهو رها کند همه چیز را...همان شمع خرمنزار را به آتش میکشاند، میسوزاند هرچه هست و نیست را ، آن وقت است که آنش افتد به جان آدمی...کاش کسی باشد که همه این ها را بداند...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 03 April 16 ، 19:03
notenevis ...