نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

میدانی؟ این که آدمی در زندگیش شعور احساسیش بالا باشد، ان که آدمی بتواند دیگر آدم ها را درک کند، خودش را جای آن ها بگذارد  ولحظه ای شادی و غم دیگران را درک کند و بفهمد...بالاخره نمیشود آدمی را مجبور کرد که تو را درک کنند، بفهمند،  اما همین که آدم در زندگیش کسانی را داشته باشد که شعور احساسی بالا دارند، یعنی حس خوشبختی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 April 16 ، 20:15
notenevis ...

همه آدم ها باید یک نفر را در زندگیشان داشته باشند، که با رفتنش باورشان بشود که نمی میرند، که زندگی تمام نمیشود، که زندگی جریان دارد، حتی با رفتن آدم ها، حتی با جداشدنت از آدم هایی که برایت خیلی عزیز هستند. مهم است که آدم روزهایی را در زندگی لمس کرده باشد، درک کرده باشد که هربار با رفتن یکی نترسد، وهم و خیال برش ندارد که تمام میشود، که روزهایش سخت میشود...آدمی که یک بار یکی در زندگیش رفته باشد و نمرده باشد میفهمد که دیگر نه هیچ رفتنی آنقدر مهم است که بخواهد برایش خودش را غرق هیجان کند  وزندگیش وقف آن بشود و نه هیچ رفتنی انقدر اهمیت دارد که زندگی را راکد کند و حس جاری بودن با سکون جایگزین بشود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 April 16 ، 20:08
notenevis ...

سکوت گاهی از صبوری زیاد نیست، گاهی سکوت میکنی چرا که حرفی برای گفتن نمانده، چرا که از بس حرف زدی و نتیجه نگرفتی خسته شده ای...سکوت گاهی از شلوغی ذهن است، از بس توی سرت یکی فریاد میزند و اما میداند که فریادش بی نتیجه است. سکوت گاهی مناسب ترین پاسخت میشود در قبال رفتارهایی که میدانی دلت نمیخواهد ببینیشان، که دلت میخواهد آنقدر راحت از کنارشان بگذری که کسی متوجه نشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 April 16 ، 20:04
notenevis ...

از دید من آدمی که قهر میکند هنوز به بلوغ عاطفی نرسیده، آدمی که نمیداند هنوز باید برای رفع مشکلاتش، برای رفع دلخوری ها، برای برطرف کردن نگرانی ها و ناراحتی هایش باید حرف بزند هنوز بزرگ نشده است...از دید من آدمی که هنوز نمیداند درست از زندگیش چه چیز میخواهد و چه چیز نمیخواهد و اصلا چه چیز در زندگی ناراحتش میکند و چه چیزهایی آرامش میکند هنوز به بلوغ نرسیده و این یعنی آن که آدم هایی که به بلوغ نرسیده باشند اعصاب خودشان و دیگران را تنهایی یک تنه به هم میریزند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 April 16 ، 19:47
notenevis ...

مسایلی در زندگی هست که فکر کردنی نیست، درست مثل وقت هایی که لبریز از احساسی و نمیدانی چرا؟ نمیفهمیش ، چرا که منطق سرش نمیشود...قدیمی ترها راست میگفتند که کار دل است و در کار دل هم نمیشود زیاد چون و چرا آورد...گاهی اما آدم دست و دلش به هیچ کاری نمیرود، میدانی خیلی کارداری، میدانی چقدر سرت شلوغ است، میدانی چقدر کمبود وقت داری و اما هیچ کاری نمیکنی چرا که حوصله اش نیست...سقف آسمان زندگیت آنقدر پایین آمده که زندگیت را مه گرفته  وچشمانت هیچ چیز نمیبند که بخواهی حرکت کنی حتی...اما نمیشود که وقتت را به چه کنم، چه کنم هدر بدهی، باید راه بیوفتی، باید چون رود جاری بشوی، باید از روی سنگلاخ های کف رودخانه زندگیت هم به هرسختی ودردی شده عبور کنی، راه که افتادی کم کم ترست هم میریزد  ومیروی به دریا میرسی...به دریا  که رسیدی، عظمتش را که دیدی، موج های خروشانش و پافشاریش مقابل طوفان و باد  وهور و ملک که دیدی میفهمی این روزهای پرتب و تاب، این روزهای پراز سختی ، پراز فراز و نشیب، پر از احساس سردرگمی و کلافگی بی دلیل نبود ، از تو یکی را ساخت که بتواند در دریا دوام آورد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 April 16 ، 18:50
notenevis ...

از یک جایی در زندگی تمام آدم ها منطق آنقدر غالب میشود که حرفی از احساس به میان نمی آید ...آدمی غافل میشود از آن که احساس هست، آدم تا وقتی زنده هست احساسش زنده است ، آن وقت است که برای پرکردن حفره خالی زندگیت میروی سراغ کار...آنقدر درگیر میکنی خودت را، سرت را شلوغ میکنی که خاموش بودن احساست حس نشود، به خیال خودت منطقی رفتار میکنی اما یک جا آنقدر این خالی بودن ها تو را پر میکند، سرریزت میکند که برای خالی کردن خودت چشمانت بارانی میشود....وقت هایی که به خیال خودت برای خیانت نکردن به احساست حفظ کردی خودت را و اما یک جا از یک جایی همین احساس میزند بیرون و تمام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 April 16 ، 18:40
notenevis ...

این روزهایی که میگذرند لحظاتی هست که من از آن ها عبور میکنم و اما آن ها از من نمیگذرند. لحظاتی هست که خودم را در نوزده بیست سالگی پیدا میکنم،روزهایی که گاهی برای فراموش کردن آدم هایش یا خاطراتش تلاش میکردم، آدم هایی که دوستشان داشتم و اما نفهمیدم چه شد که یکهو،  بی هوا خط خوردند، خط خوردیم و اما این روزها گاهی دلم برایشان، شاید هم برای خاطراتی که با آن ها داشتم و حس و حال آن وقت هایم و شور و شیطنت هایم، تا حد مرگ هیجان داشتن هایم، خندیدن ها و شاد بودن های بی دلیلم و یا حتی گریه های از سر استیصال و حتی دعواهای وقت بیست سالگی تنگ میشود. گاهی با خودم فکر میکنم واقعا اینقدر زود گذشت؟




پ.ن: خیلی از دوستانم با خوندن این نوشته شاید حسی داشته باشند و براشون این حس نوستالژیک باشه. آدم وقتی احساس میکنه در داشتن یک احساس تنها نیست حس خوبی میگیره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 April 16 ، 18:26
notenevis ...