نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم ها یک روز از حرف زدن خسته میشوند، از عرضه خود واقعیشان در ازای هیچ دیگران دست میکشند و میروند توی خودشان.بار  وبندیل میبندند و سفر میکنند به غاری عمیق درون خودشان. آدم ها خودشان را احتکار میکنند تا به وقتش بتوانند برای همان هایی که باید آنقدر حرف بزنند، آنقدر از دنیایشان بگویند که همانقدر هم ارزش واقعیشان روشن باشد...آدم ها گاهی سکوت میکنند، نه به آن خاطر که آدم های کم حرفی باشند، نه آن که غیرمعاشرتی باشند، تنها از فهمیده نشدن خسته میشوند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:23
notenevis ...

شاید که تو به گذشته ات وفادار نمانی...اما گذشته به تو خوب وفادار می ماند.همیشه همینطور است، یک مشت خاطرات هی توی سرت می کوبد، می آید و می رود ، تاریکخانه ذهنت میشود محل عبور و مرورشان ، ان وقت است که میفهمی گذشته  ودلتنگی دویار وفادار دیروز  و امروزند که تا همیشه وفاداریشان به تو باقی می ماند. آن وقت است که میفهمی چقدر این حال بی ثبات متغیر بی وفا هست و آینده غیرقابل دسترس و دور ... اما میان این همه وفاداری گذشته و بی ثباتی حال و دست نیافتنی بودن آینده این تو هستی که تصمیمت را میگیری به کدام وفادار بمانی و تا همیشه با آن زندگی کنی  وامان از آن روزی که گذشته ات زیباتر از حالت بشود یا که آینده ات پرزرق و برق تر ، آن وقت است که حالت قربانی قتلی میشود که زمان تنها شاهد مرگ است و اما هیچ وقت به زبان نمی آید...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:17
notenevis ...

من از این مردم میترسم...مردمی که اینقدر برای یک قرون پول همدیگر را تا سرحد مرگ شکنجه میکنند، آدم هایی که مهر و عطوفت و مهربانی از بینشان رفته ، از مردمی که ریا  ودروغ ریشه شان را برباد داده. مردمی که به خیال خودشان پاک ترینند روی زمین اما خیانت میکنند در حق هم، در حق مهربانی هم، در حق تعهداتشان به هم، احساس همدیگر را میکشند و  نامشان از قاتل کمتر نیست.من از این آدم ها میترسم...آدم هایی که چشم و هم چشمی تمام وجودشان را گرفته، لحظه ای آرامش ندارند، پراز تملق  وظاهرسازی و دروغند و خودشان را بالاتر از آن چه که هستند می بینند. این مردم عجیب تغییر کرده اند، دیگر نه کسی راستش را میگوید، نه کسی آرامش دارد و نه خوشحالی و شادی مفهوم واقعیش را دربر دارد...یکی نیست بگوید آخر بشر، انسان، آدم یک دقیقه تامل کن و ببین شرافتمندانه، آزادانه و ساده زندگی کردن به تو بیشتر آرامش میدهد و تو را راضی تر نگاه میدارد یا زندگی پراز تملق، ریا  ودروغگویی...هرچند شاید هم بین جماعتی که همه یک راه را برای خوشبختی انتخاب میکنند شرافتمند بودن سخت ترین کاری باشد که از تو می اید ، چرا که هیچکس حرفت را خوب نمیفهمد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 April 16 ، 18:09
notenevis ...

عشق مثل زلزله است ، تا قبلش زندگی خوب است، همه چیز در معمولی ترین حالت خود است، امان از روزی که یک زلزله به خانه دلت بخورد، خشت به خشت دلت فرو میریزد و از بعدش ویرانه های دلت را سکوت مرگ آور وحشت آوری فرا میگیرد...اگر به داد دلت نرسی، یکی زیر آوار می ماند، زنده نمیشود، می میرد چیزی درونت بی آن که فهمیده باشی صدای ضجه هایش را از زیر خراوار خروار احساس فروخورده...اما اگر روزی به آن دچار شدی، نجاتش دادی اززیر آوار پرورشش دادی، از نو زندگی ساختی با عشق و خشت خشت دلت را با آجر های مهر، عاطفه و مهربانی ساختی میتوانی از آن کاخی عظیم بسازی که حسرتش بر دل تمام کسانی که از عشق محرومند بماند...


*شعری از شفیعی کدکنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 April 16 ، 20:10
notenevis ...

مگر می‌شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی

رسول یونان

خواستن، مانند ملخ است. ملخ‌ها، تنها حمله نمی‌کنند. دسته جمعی هجوم می‌آورند به مزارع. پاهای‌شان را روی بال‌های‌شان می‌سایند و آشوب کنان همه جا پخش می‌شوند. همه چیز را می‌جوند و نابود می‌کنند و ناگهان می‌روند.
مزرعه، بعد از رفتن ملخ‌ها، دیگر مزرعه نیست؛ ویرانه‌ای ساکت است. مثل دل ِ آدم؛ وقتی می‌خواهد و نمی‌شود و آب از سرش می‌گذرد.

 از وبلاگ پلان اول

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 April 16 ، 20:03
notenevis ...
شما جدی نگیرید
نیمی از قلبم با من نیست

اگر حرف از سرما می‌زنم

احمدرضا احمدی
یک نفر، توی هر آدمی نشسته. یک نفر برای اینکه دلش تنگ شود، برای اینکه ذوق کند، بترسد، بخواهد و بهانه بگیرد.

زنی، تمام روز در من مچاله می‌شود. سکوت می‌کند و جمع می‌شود توی خودش. و من تمام شب را تا صبح با حوصله و آهسته از هم بازش می‌کنم

از وبلاگ پلان اول


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 April 16 ، 19:58
notenevis ...

باید یاد گرفت، از لحظه، از ثانیه آموخت، از ثانیه هایی که میخواهند به تو سختی آموزش بدهند، بعدترها یک روز از تو همان ها را امتحان بگیرند، باید آنقدر تمرین کرده باشی که بتوانی پیش بینی روزهای سخت تراز امروزت را هم بکنی...دست انداز زندگی روز به روز بیشتر میشود و یک روز ممکن است برای رسیدنت، برای وصالت به هر آن چه و هر آن که باید مجبور بشوی کوه را جابجا کنی...شاید که باید عادت کنی به زندگی در سختی، اما نه ...عادت به رنج ، درد را بیشتر می افزاید....شاید که اگر هرسختی را از جنبه ای متفاوت نگاه کنی یک روز حرفه ای بشوی و دیگر سختی هم برای سهل باشد، اصلا در دامنه لغات زندگیت سختی تعریف نشود دیگر...شاید روزی برسد آنقدر تحملت بالا رفته باشد، آنقدر از هر رنجی شادی ساخته باشی، خوشحالی را تمرین کرده باشی، حال خوبت را حفظ کرده باشی که غم، رنج  و درد و هرسختی به نظرت نیاید، آن وقت شاید با خیال راحت توانستی تعبیر خوبی از زندگی در لحظه و ثانیه داشته باشی.شاید که آن روز عصایت دستت باشد و برای نوه هایت از زندگی حرف بزنی و حرف و نوه هایت به خیالشان مادربزرگشان نمیفهمد درددلشان را ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 April 16 ، 19:43
notenevis ...

ذهن های ما پراز وسواس است، پر از ترس و  تردید  ، پر از دلهره های بی پایان، دل آشوب هایی از روابطمان، از رفتن ها و آمدن ها...علتش؟ هنوز هم کسی نمیداند که آدمی وقتی ریشه اش در زمین محکم شده باشد، وقتی خوب خودش را شناخته باشد، چرا باید پای احساسش که به میان می آید تاب یک وزش باد نسبتا ملایم را هم نداشته باشد؟ اصلا چرا باید بترسد؟ خیلی ها را میبینی که مدعی کوه دردند، که دلشان از بیرون با یک نگاه عجیب دریایی به نظر میرسد، اما حتی همین ها، همین آدم های محکم غیرمعمولی هم ذهنشان گاه پراز وسواس و تردید میشود، پراز وهم از دست دادن، پراز خیال بدست آوردن...دروغین تر حقیقتی که آدم به خودش میگوید این است که آدمی سالم باشد و اما دیگر از رفتن ها و آمدن ها هیچ حس خاصی نداشته باشد و دیگر برایش همه چیز یک خط ثابت داشته باشد  بدون اپسیلونی دلشوره و اضطراب... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 April 16 ، 19:24
notenevis ...

صحنه زندگی اینطور است که نه راه پس داری ونه راه پیش...باید جلو بروی، باید آنقدر شجاع باشی که در مسیر زندگیت قدم هایت رو به جلو باشد همیشه، پشت سرت هرچه هست و نیست را بگذاری و جلو بروی...من هم تصمیم گرفتم که به پشت سرنگاه نکنم و مسیر درستی را انتخاب کنم و جلو بروم..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 April 16 ، 20:30
notenevis ...

گاهی آدمی فکر میکند مسیری را انتخاب کرده که اشتباه بوده و مقصر اصلیش خودش بوده.تا زمانی هم که خودت را نبخشی هیچ اتفاقی پیش نخواهد آمد...اما آدم ها همه برای گرفتن انتقام از زندگیشان یک راه را انتخاب میکنند، یکی به آدم های دیگر معتاد میشود و از آن ها کمک میگیرد، گاهی خودش را از دایره زندگی میکشد بیرون و خودش را زندانی غم میکند، گاهی هم بلند میشود راه می افتد و محکم تر از قبل مسیر دیگری را شروع میکند، اما بدترینش آن است که خودش یا دیگری را قربانی انتقامش از زندگی کند. جایی خواندم که " ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ! ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ... ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺷﺎﻥ ... ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !  " و همین است که گاهی هم آدم همان ماهی میشود که نه قهر میکند و نه اعتراض و تمام مسیر را تا خودکشی پیش میرود و برمیگردد...امان از آن روزی که آدمی برای انتقام از زندگیش مسیر اشتباه دیگری را شروع کند و بمیرد...مرده تر از مرده میشود بدون آن که جسمش را کشته باشد...روحش ، روانش را میدهد در ازای هیچ و هیچ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 April 16 ، 20:23
notenevis ...