نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چه فرق میکند که چه موسیقی پخش شود وقتی دلت خوش باشد، غم درون دیده ات آرام آرام قطره قطره آب نشود...چه فرق میکند حریق خزان علیرضا قربانی باشد، یا آهنگی شاد که تمام روح و روان هر آدمی را شاد کند...وقتی دل آدمی شاد باشد، کنارت آن هایی که باید باشند آن وقت آن جایی که علیرضا قربانی میخواند "ارغوانم تنهاست ، ارغوانم اینجاست ، ارغوانم دارد میگرید " هم تو از ته دلت قهقهه میزنی، انگار نمیشنویش اصلا...همیشه همین است، آدمی که غمگین باشد کلمات را بهتر میشنود، اصلا با آن ها زندگی میکند وآدمی که شاد باشد، دلگرم باشد انگار در دنیای دیگری زندگی کند و آهنگ بهانه ای باشد تنها برای وز وز کردن درون گوشش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 June 17 ، 19:32
notenevis ...

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخـــم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی


حامد عسکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:29
notenevis ...

آدم است دیگر، گاهی برمیدارد خودش را متلاشی میکند، با خودش میجنگد تا آستانه با خاک یکسان شدن ، درست مثل ارگ بم، خشت به خشت وجودش را ویران میکند... آن وقت است که می نشیند میان ویرانه های خودش دنبال کورسوی امیدی میگردد، دنبال همان چیزهایی که گم شدند در وجودش، دنبال همان احساسی که یکهو ویران شد...مثل سکوت وهم انگیزی که بعد از حادثه می افتد به جون ویرانه ها، صدایی اگرهست صدای ناله ای ضعیف است از زیر خروار خروار آوار ... از درون آدم صدای ضعیف ناله کوتاهی به سمت زندگی سوقش میدهد که شاید این بار بتواند از حظ ببرد، بتواند این بار که از این آوار رهایی جست، آجر به آجر زندگیش را دوباره بچیند و به جای گوش دادن به سکوت مرگ، به صدای زندگی گوش بدهد...این میان چیزهایی را از دست داده، یک بار خودش را با خاک یکسان کرده، متلاش شده بند بند وجودش اما برای باردوم شاید که قدر زندگی را بهتر بداند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:27
notenevis ...

ذهن های ما پراز وسواس است، پر از ترس و تردید ، پر از دلهره های بی پایان، دل آشوب هایی از روابطمان، از رفتن ها و آمدن ها...علتش؟ هنوز هم کسی نمیداند که آدمی وقتی ریشه اش در زمین محکم شده باشد، وقتی خوب خودش را شناخته باشد، چرا باید پای احساسش که به میان می آید تاب یک وزش باد نسبتا ملایم را هم نداشته باشد؟ اصلا چرا باید بترسد؟ خیلی ها را میبینی که مدعی کوه دردند، که دلشان از بیرون با یک نگاه عجیب دریایی به نظر میرسد، اما حتی همین ها، همین آدم های محکم غیرمعمولی هم ذهنشان گاه پراز وسواس و تردید میشود، پراز وهم از دست دادن، پراز خیال بدست آوردن...دروغین تر حقیقتی که آدم به خودش میگوید این است که آدمی سالم باشد و اما دیگر از رفتن ها و آمدن ها هیچ حس خاصی نداشته باشد و دیگر برایش همه چیز یک خط ثابت داشته باشد بدون اپسیلونی دلشوره و اضطراب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:25
notenevis ...

شاید که تو به گذشته ات وفادار نمانی...اما گذشته به تو خوب وفادار می ماند.همیشه همینطور است، یک مشت خاطرات هی توی سرت می کوبد، می آید و می رود ، تاریکخانه ذهنت میشود محل عبور و مرورشان ، ان وقت است که میفهمی گذشته ودلتنگی دویار وفادار دیروز و امروزند که تا همیشه وفاداریشان به تو باقی می ماند. آن وقت است که میفهمی چقدر این حال بی ثبات متغیر بی وفا هست و آینده غیرقابل دسترس و دور ... اما میان این همه وفاداری گذشته و بی ثباتی حال و دست نیافتنی بودن آینده این تو هستی که تصمیمت را میگیری به کدام وفادار بمانی و تا همیشه با آن زندگی کنی وامان از آن روزی که گذشته ات زیباتر از حالت بشود یا که آینده ات پرزرق و برق تر ، آن وقت است که حالت قربانی قتلی میشود که زمان تنها شاهد مرگ است و اما هیچ وقت به زبان نمی آید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:22
notenevis ...

امروز در حالی که خانوم همکار تند و تند از خریدهای مارک و قیمتی خودش میگفت، من داشتم تند تند به کارام رسیدگی می کردم و با خودم فکر میکردم واقعا این همه خرید رو کجا جا میده!؟ یادم به خانوم مسنی افتاده بود که سال ها زباله توی خونش انبار کرده بود و همسایه ها از بوی ناخوشایند پلیس را خبر کرده بودند. همینطور که با خودم فکر میکردم دیدم من هم عاشق لوازم التحریر و چیزهای آنتیک هستم اما معتاد خریدشان نیستم، در حالی که خانوم همکار مرا به پیرزن بودن متهم میکرد و تند وتند میگفت که تا الان که جوانیم باید خرج کنیم، من داشتم به پس انداز فکر میکردم و کارهایی که بایدانجام بدهم، به کتاب های نخوانده ام، کلاس های نرفته ام، به راهی که تهش باید موفقیت باشد و من سرعتم به سمت مقصد کند شده. سرم را که بالا کردم دیدم ناخون هایم را هدف گرفته و از کاشت ناخون حرف میزند. بهت زده نگاش میکردم که صدای موزیکم را هدف گرفت که چرا آهنگات به روز نیستند!؟ میگفت از اساس باید بیست سال قبل به دنیا می آمدی. همینطور که تندوتند ساعت را نگاه میکردم که وقت از دست نرود گفتم من باید این گزارش را امروز تحویل بدهم و از پشت میز به بیرون اتاق رفتم. داشتم با خودم فکر میکردم چند درصد مثل او فکر میکنند و چقدر حرف هاش درست و به جا بود!؟ واقعا چرا بعضی اینقدر از سبک زندگی خودشان اونقدر راضی هستند که میخواهند به بقیه هم قالبش کنند!؟ واقعا گاهی فکر میکنم ساده بودن و قوی و مستقل بودن یعنی در معرض اتهام قرار گرفتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 17 ، 09:20
notenevis ...

روزى براى دخترم خواهم نوشت که براى مستقل بودن باید آنقدر قوى، قدرتمند و ثروتمند باشى از هر لحاظ تا کسى نتواند تو را خم کند! آنقدر با اعتماد بنفس ظاهر شوى که هیچکس نتواند از تو در ذهنش موجودى ضعیف یا نیازمند متصور شود و آنقدر با احساس زندگى کنى که هیچکس نتواند منابع عشقت از کائنات را از تو دریغ بدارد ، آنقدر ماجراجو باشى که براى راضى کردن خودت و آرام کردن امواج خروشان دهنت خطر کنى و سفرها کنى و آنقدر جسور باشى که برسر تک تک سهم و خواسته ها و رویاهایت در زندگى ایستادگى کنى و هرروزت را متفاوت از روز قبل کنى. روزى به او یاد میدهم که عشق بدست آوردنیست، آن هم نه از یک شخص خاص که از تمام طبیعت، خانواده، رفیقانت، خدایت و عشق زمینى ات میتوانى دریافتش کنى اگر بخواهى. روزى به او باد خواهم داد که انسان بودن چیزى فراى جنسیت است و رضایت او از زندگى نه وابسته به شانس اوست و نه عاملى فرازمینى که کاملا به تلاش او و میزان جاه طلبی و عطش او براى گرفتن سهمش از زندگى بر میگردد. روزى به او خواهم گفت که درخت زندگیش اگر خوب در زمین ریشه داشته باشد، اگر از آن خوب مراقبت کرده باشد چنان میوه خواهد داد و چنان اورا سرافراز عالم خواهد کرد که دیگراز هیچ طوفانى نهراسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 June 17 ، 14:07
notenevis ...

مفهوم خوشبختی برای آدما با گذر زمان تغییر میکنه! یادم هست بچه بودم روزایی که اردو داشتیم و میتونستیم با خودمون تنقلاتی مثل پفک و لواشک ببریم و یه روز رو فقط با دوستامون شاد باشیم احساس خوشبختی میکردیم، یا یک روز که به خاطر بارندگی و برف مدارس تعطیل میشد. بزرگتر که شدیم هرروز خوشبختی و شادی رو در یه چیزی پیدا کردیم تا اونجا که گاهی معنی خوشبختی و شادی رو حتی گمش کردیم، گاهی هرچقدر دنبالش گشتیم پیدا نشد و خودمون هم نفهمیدیم دنبال چی هستیم واقعا... کم کم فهمیدیم خوشبختی واقعی از آن همون دوران کودکی بود که هنوز گرفتار تضاد تناقضات درونی خودمون  و جامعه نشده بودیم، هز اونقدر جسور بودیم که تو چشمای آدما نگاه کنیم و یه جوری راست بگیم که انگار دروغی از ازل روی زمین نبوده و از هیچ چیز نترسیم... خوشبختی همون طفل درونمون بود که با خودمون بزرگ نشد و اگر الان که بزرگ شدیم درونمون پرورشش ندیم نه خبری از آرامش هست و نه از شادی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 June 17 ، 08:16
notenevis ...

یک روز که چشمت را باز میکنی و میفهمی که عاشق شده ای، عجیب ترین های ممکن برایت اتفاق می افتد. از همان روز دیگر تو، همان خود قبلیت نیست. مثل کرمی که از پیله اش بیرون آمده باشد و پروانه ای زیبا شده باشد، لطیف میشوی، بالت را به روی عشق و سرسبزیش می گشایی و بال میزنی ... مهربان تر، شاداب تر میشوی و دلت میخواهد بر قله خوشبختی بایستی و به همه بگویی که چه خوشبختی... اما امان از همان روز که بدانی بزرگترین، بدترین، عمیق ترین رنج ها را همان کسی به تو وارد میکند که به گمانت عزیزترین فرد زندگیت هست...گاهی آنقدر عمیق است رنجش که دلت میخواهد سربه لاک خودت فرو ببری، بیرون نیایی از غار تنهاییت و با خودت فکر کنی که هیچ وقت نه عشقی بود و نه عاشقی و نه معشوقی...همیشه همینطور بوده و هست، دلاویزترین عشق ها هم که باشد گاهی انزجار و غم درونش چادر میزند، سوتفاهم ها را زیاد میکند  ومثل تار عنکبوتی میشود جار و جنجال ها که به پای هردو طرف میپیچ و با هرقدم بیشتر فرو میبردشان...گاهی باید فرار کرد، باید سکوت کرد، باید تنها ماند، باید با خود خلوت کرد، تمام خاطرات خوب را مرور کرد و تمام لبخندهایش را در ذهنت تجسم کرد تا بدانی که چقدر عاشقش هستی، بدانی که چقدر دوستش داری، بدانی که او تنها کسیست که یک لبخندش کافیست تا تو به زندگیت بازگردی وبدانی که حجم خوبی ها آنقدر زیاد است که اشک هایت پیششان هیچ باشد. عشق است دیگر، هم میسوزاند، و هم شادی می بخشد، توامان زمستان دارد و اما بهار هم دارد و اما بهارش آنقدر شکوفه  وثمره و زیبایی دارد که زمستانش را به هیچ میگیری و تنها از سرمای اولین برف زمستانی عشقتان و شب یلدایش لذت میبری...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 June 17 ، 09:31
notenevis ...

باید به زوجهای تازه ازدواج کرده یاد بدهند هیچکس در دنیا بیشتر از همسرشان، آنها را دلخور و حتی منزجز نخواهد کرد. چون احتمالا زیادی به هم امید می بندند و توقع شان از همدیگر، بیش از مقداری است که از هر انسانی بر می آید.

تنها راهی که زندگی مشترک می تواند موفق باشد این است که هیچ توقعی از آن نداشته باشیم. که زوج ها پی ببرند با وجود آنکه نیتی جز خوشبختی هم ندارند ولی گاهی باعث اذیت همدیگر می شوند. چون هر آدم از تربیت و مرام متفاوتی برخوردار است.

اصلا تصور اینکه دو انسان با سرنوشت و تربیت متفاوت، بتوانند اغلب ساعات روزشان را برای همیشه با هم بگذرانند به خودی خود کارخانه بحران سازی است.

ازدواج ما را مجبور می کند همزمان دو دوست خوب باشیم. شریک جنسی دلخواه همدیگر باشیم. مدیر خانواده، آشپز، نگهبان، راننده، خدمتکار و همسفر باشیم … غیرطبیعی است اگر فکر کنیم  برای همه این نقش ها و حرفه ها، آماده ایم.

پذیرش مشکلات و ضعف ها باعث می شود به این نتیجه نرسیم که ازدواج ما اشتباه بوده است. برعکس، به این درک برسیم که همه تلاطم های زندگی مشترک بین دو انسان، بخشی از یک عشقِ ماندگار است.


منبع:http://marde-rooz.com/66522/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 June 17 ، 09:19
notenevis ...