نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۵ مطلب در اکتبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

در میان تپش‌های نامنظم قلبم که

صدایش هم‌چون صدای تیک تاک ساعت

درست راس ساعت صفر است،

 دلتنگی شاید بهانه‌ای شود تا

 به یاد آوردم که هنوز زنده‌ام،

که هنوز نبض احساسم می‌زند،

تا بتوانم با خودم کمی خلوت کنم

 و بدانم که کسانی را در زندگانیم دارم

 که می‌توانم هنوز دلتنگشان بشود،

 و شاید مفهوم زندگی نیز همین باشد،

همین که روزهایی که چشم باز می‌کنی

 درونت کسانی زندگی کنند که از

 ته قلبت دوستشان داری،

به یادشان می‌توانی حتی

قطره اشکی بریزی،

کنارشان قلبت آرام می‌شود،

 می‌توانی به آن‌ها بگویی که

چطور دلتنگشان هستی و

بدانی که زندگی چطور

درون لحظاتت جاری می‌شود،

درست از میان همین لحظات سخت، 

درست از میان همین احساسات ناب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 15 ، 17:30
notenevis ...

زندگی درست همانند کتابیست به وسعتی نامحدود که لحظاتی متمرکز نمیشود، جملاتش نامفهوم و پرت و بلا میشود و گاهی حس میکنی چند برگ از آن کم است یا گمشده. لحظاتی هم چنان از خواندن و بودن در بعضی برگ هایش لذت برده ای که انگار شناگری ماهر شده باشی که در دریایی عمیق در حال دست و پا زدن در عین لذت بردن دیوانه وار از دیوار بلند امواج باشی... برگ هایی از زندگی را هم جلو میزنی، نمیخوانیشان، از بس بیخیالی دلت میخواهد، از بس دلت لاقید شدن میخواهد... هرچه هست کتابیست با یک انتها که چه بخواهی چه نخواهی به آن میرسی و کاش جوری برسی که بتوانی با لبخندی عمیق کتابت را به اتمام رسانده باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 15 ، 17:18
notenevis ...

دوستی میگفت که ننوشتن خودش بهانه‌ایست برای نوشتن، به گمانم آدم از هرچیزی که منع بشود نسبت به آن به معنای واقعی حریص تر میشود و این داستان به بدترین شکل ممکن خودش ادامه پیدا میکند اگر داستانش یکی از علایقت باشد. راستش همین میشود که برای فراموشی درد فقدان آن چه که تا به حد جنون دوستش داشته ای، هرچه بیشتر تلاش کنی کمتر نتیجه میگیری که این همان رنجیست که از برای آز و حرصت بدان می‌دهی....داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر همانقدر راحت آدمی میتوانست همانطور که به زبان می‌آورد که از قید تعلق به همه چیز آزاد باش، همانقدر هم توانش را داشت که در عمل واقعا رها باشد...هرچه هست به گمانم نوشتن را از سر دارم میگیرم بعد از مدتی نبودن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 October 15 ، 17:10
notenevis ...

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،

زندگی یعنی چه !؟

مادرم سینی چایی در دست  ،

گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است ،

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی امید  تو را ، خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبیندیم به نور

 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم ،

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

 قدر این خاطره را  ، دریابم


کیوان شاهبداغی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 October 15 ، 18:07
notenevis ...

بعضی اتفاقات زندگی یک تلنگر است، تلنگری برای قدردان بودن خودت، تلنگری برای آشتی کردن با درونت، با احساساتت، با همانی که در آینه هم که می دیدی اش به او اخم میکردی، خنده ات را از او دریغ میکردی، همانی که مدتی بود دوستش نداشتی آنطور که باید، فرار میکردی ازش چون کمال طلبی و ایده آل گراییت چنان سایه بر او افکنده بود که خسته شدی. همانی که خودت هستی... گاهی بعضی آدم ها میشوند این تلنگر، گاهی بعضی اتفاقات و زمان و گاهی حتی خودت میشوی همان تلنگری که باید. از بعد از آن آرام میگیری، میخندی، درونت ساحل امن میشود برای استراحتی که دنبالش میگشتی.. طول میکشد که دست برداری از همه چیز و این اتفاق افتد و به آرامشت بها بدهی اما یک روز هر آدمی که باشی به این مهم میرسی. من به این مساله ایمان دارم و باورش کرده ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 14 October 15 ، 20:14
notenevis ...

یک جا هست آدم در زندگیش به آن نقطه میرسد که نسبت به بعضی احساسات آدم ها، به حرف ها و ابراز احساسات آدم ها "سِر" میشود، نه آن که آدم ها را دوست نداشته باشی، نه آن که عاشقشان نباشی که اتفاقا هستی اما نسبت به بعضی لغات، واژه ها، یا به چیزی مثل "عشق" بی تفاوت میشوی، به دوست داشتن آدم ها در امتداد زمان باورت بیشتر میشود و، به بی چشمداشت و بی توقع عشق ورزیدن و مهربانی ورزیدن باور پیدا میکنی. نه آن که دنبال نیمه ات نباشی، نه آن که تنهایی همیشه و همواره هم برایت دلچسب باشد اما سپرده ای به دست زمان، سپرده ای خودش یکجور غافلگیرت کند، سعی میکنی با تمام وجودت شاد باشی، به رویاهایت فکر کنی، بر سر دنیا رفیقات عزیزانت مهر و محبت بریزی اما انتظاری نداری، چشمداشتی نداری. سرِ شده ای تا زمانی که موعدش برسد که باز شاید حسی فراتر از تنهایی تک نفره را تجربه کنی. همین

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 11 October 15 ، 06:03
notenevis ...

آدم ها را باید همانقدر برای خودت عزیزشان کنی که برایشان عزیزی، وگرنه اتفاقی که نباید ممکن است از راه برسد و چنان غافلگیرت کند که مرز بین شادی و ناراحتی را هم گم کنی. گیج و مبهم تمام احساساتت فرو ریخته میشود... اما گاهی هم آدم هایی هستند که عزیزند، بی بدیل، بی توقع، بی چشم داشت، شاید آنقدر به تو نزدیکند، شاید آنقدر هم روحیه هستند، رفیقند یا آنقدر دوستشان داری که هر اتفاقی هم که بیافتد، مرزت را هم که گم کنی دست آخر پایت را اینور مرز شادی میگذاری و باز هم دوستشان داری.. یک جور دوست داشتن بی حساب کتابی که تنها از آن عزیزترهای زندگیت میشود...کاش ما آدم ها آنقدر خوش شانس باشیم که کسانی که اینقدر برایمان عزیز و دوست داشتنی میشوند، همینقدر هم برایشان عزیز باشیم و کاش دوست داشتن های بی دلیل را قدر بدانیم.


هجدهم مهرماه نودوچهار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 October 15 ، 16:58
notenevis ...

با دختری دوست شو که کتاب بخواند

با دختری دوست شو که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند

دختری که لیست بلندی از کتاب‌ها را برای خواندن تهیه کرده است.دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد

دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد

تشخیص‌اش سخت نیست

حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.

کسی که به کتابفروشی،عاشقانه نگاه کند

و پس از یافتن کتابی که مدت ها در جستجویش بوده،اشک شوق در چشمانش حلقه زند

کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیخته‌اش کند.

با دختری دوست شو که اگر در کافه منتظرت ماند،انتظارش را با خواندن کتاب پر کند

حتی اگر به دروغ،از خاطره مطالعه کتاب‌های بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است،تشویقش کن.چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه می‌کند و نه زیبایی.با دختری دوست شو که کتاب بخواند.

و برای تولدش و سالگرد آشنایی،و همه‌ی اتفاق‌های خوب،به او کتاب هدیه بده.

به او نشان بده که«عشق به کلمات»را می‌فهمی و درک می‌کنی.به او نشان بده که می‌فهمی که او فرق واقعیت و خیال را می‌فهمد

به او،حتی اگر دروغ بگویی،دروغ‌ گفتن‌ات را درک می‌کند.او کتاب خوانده است.

او می‌داند که انسانها فراتر از واژه‌ها هستند و در رفتارشان،هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد

با او،حتی اگر خطا کنی،بهتر می‌فهمد

او کتاب خوانده است و می‌داند که انسانها هرگز کامل نیستند.در کنار او اگر شکست بخوری،او می‌فهمد

او زیاد خوانده است و می‌داند که راه موفقیت،‌با شکست سنگفرش شده.او رویا پرداز نیست و با هر شکست،محکم‌تر از قبل کنارت می‌ماند

اگر با دختری دوست شدی که اهل خواندن بود،

کنارش باش.اگر دیدی نیمه شب،برخاسته و کتابی در دست،گریه می‌کند،در آغوشش بگیر.برایش فنجانی چای بیاور.بگذار در دنیای خودش بماند

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.

او برایت حرف‌های متفاوت خواهد زد

و دنیایی متفاوت خواهد ساخت

غم‌های عمیق و شادی‌های بزرگ هدیه خواهد آورد

او برای فرزندانت نام‌هایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت.او به آنها سلیقه‌ای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد

او می‌تواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد.زیباتر از آنچه هست

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد

چون تو لیاقت چنین دختری را داری

تو لیاقت داری با کسی دوست شوی که زندگیت را با تصویر‌های زیبا رنگ زند

اگر چیزی فراتر از دنیا را می‌خواهی،

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.


روزماری اورکویکو

نویسنده فیلیپینی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 October 15 ، 19:16
notenevis ...

آدمی وقتی از کسی که توقعش را ندارد، ناامید می‌شود، محبوبش هست رفتاری می‌بیند که نباید به طور شگفت‌انگیز و ناگهانی بی حس و حال‌ترین انسان روی زمین می‌شود در لحظه، آن وقت است که همان لحظات امید مفهومش را از دست می‌دهد، توقع لغتی زاید می‌شود، آن لحظه تنها چیزی که مفهوم پیدا میکند "غمگین" بودن می‌شود که اگر احساساتت را خوب شناخته باشی شاید بتوان طوری کنترلش کرد، که از افتادن محبوبی از چشم کمتر دردت بگیرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 October 15 ، 10:45
notenevis ...

آدم ها فکر میکنند یک آدم همیشه هست، یک نفر همیشه مهرش نه پاییز است و بهاریست برای دوست داشتن، آن وقت خیالشان که راحت شد هی دلشان پی بی مهری می رود، هی میروند پی سرما، گرمای حضور آن آدم را یادشان می رود، بعد که دل آن آدم سنگی شد، بعد که آن آدم دلسرد شد، گمانشان میرود پی آن که مقصر اصلی هم خودش بود... آدم ها نمیدانند مقصر خودشان هستند، آدم ها نمیدانند خودشان قدر ندانستند، نمیدانند هیچکس لیاقت "بی مهری" ندارد، نمیدانند هیچکس آنقدر نفهم نیست که وقتی دلیلی برای نبودن نداشته باشد جز آن ها به ماندنش ادامه بدهد، نمیدانند تنهایی برای هیچکس آنقدر سخت نیست که فصل زندگیش را برای یک نفر تنها همان پاییز غم انگیزش کند، آدم ها هیچ نمیدانند، آدم ها نمیدانند... 


صبحی که با بغض فرخورده از روز قبلش شروع بشود و از دلتنگی در حال خفه شدن باشی رو نمیدونم چه صبحی اسم بذارم
.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 October 15 ، 08:13
notenevis ...