نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۴۸۲ مطلب توسط «notenevis ...» ثبت شده است

بعدازظهر رفته بودم فروشگاه خرید که دیدم خیلی شلوغه شهر و تعجب کردم که در حالت عادی اینقدر شلوغ نبود، حتی با احتساب پنج‌شنبه بودن و بالطبع به خاطر تعطیلی جمعه بازم خیلی شلوغ بود. کم کم دوزاریم افتاد علتش تموم شدن کنکور ریاضی و هنره، چون با قیافه‌های مواجه شدم که مشخص بود تازه از بند کنکور آزاد شدن و اومدن آزادیشون رو جشن بگیرن، حتی توی رستوران هم قیافه‌ها تابلو و مشخص بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم هیچ‌کدوم از اینا شاید دیگه همچین احساس هیجان‌هایی رو تجربه نکنن به این شدتی که الان دارن تجربه میکنن، شاید هیچ‌وقت دیگه واسه یه کنکور اینقدر خودشون را اذیت نکنن، و شاید یه روزی بیاد که قدر این روزا رو بهتر از هرکس دیگه‌ای بفهمن و دلشون واسه همین روزایی که اگر الان از تک تکشون بپرسی براشون روزای سختی بوده، تنگ بشه. کلی دلم خواست هیجان اون روزا رو بازم تجربه کنم، به همون شدت و میزان ، به همون کمیت و کیفیت...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 June 15 ، 22:35
notenevis ...

سال نود ودو بود که آخرش که خواستم نقطه پایان بگذارم با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که تمام شد، چه سال مزخرفی را گذرانده بودم از هر لحاظ و چه امیدوار بودم که نود و سه بهترین سال عمرم بشود، که بتوانم زندگیم را در نود وسه متحول کنم، از همان ابتدا هی گفتم امسال سال من است، سال خوبیست و جنگیدم، هرچه بیشتر پیش رفتم اما کمتر خوبی ازش دیدم تا آن که بدترین سال زندگیم شد همان نود و سه کذایی... بعد با خودم گفتم نود و چار در خنثی ترین حالت خودش اتفاق افتد، سال تحویلی در حرم امام رضا و دعای خاص و آرزوهای خاصی که دیگر برای هیچ کدامشان خط و نشان نکشیدم، اصلا فقط خواستم که نود و چار در خنثی ترین حالت ممکنش فقط بگذرد، تنها اتفاق بدی نیوفتد و همین... انتظار خبر خوبی ندارم اما اتفاق بد نیوفتد. و الان بعد از گذشت تقریبا سه ماه در بیست و یکم خردادماه استعفا داده ام از نود و چهار هم. در شرکت خیلی کارها میخواستم انجام بدهم، خیلی ایده ها داشتم اما نسبت به همه چیز یکهو سر شدم، بی تفاوت و بی احساسی درونم بیداد میکند و در حالی که بغض خفه ام میکند با خودم فکر میکنم "مگه از زندگی چی خواستم؟". در خنثی ترین حالت ممکنم تصمیم گرفتم با خیلی آدم ها سرد بشوم، رابطه ام کمرنگ شود، بی تفاوت از کنارشان عبور کنم بی آن که خودشان هم چیزی دستگیرشان بشود. دیگر حتی دوست داشتن آدم ها هم،  حتی آن هایی که دوستشان دارم هم حالم را شاید خوب نکند. این غمگین ترین اتفاق ممکن است به گمانم که امیدت خاموش شود...این انصاف نیست که بخواهی بجنگی و اما رمق جنگیدن نداشته باشی و از زندگی آنقدر خسته شده باشی که کم بیاوری... با خودم فکر میکنم چقدر خسته ام، چقدر دلم سکوت پرحرفی میخواهد که تنها یک نفر از پسش برآید،  همان یک نفری که نیست اما در خیال هست... چقدر حس میکنم نسبت به اتفاقات باید بی حس تر هم بشوم و باور کنم که قرار نیست اتفاقی افتد و ناامیدی برم غلبه کرده... من در بیست و یکم خردادماه نود و چار دارم یک دور جان میدهم و تصمیم میگیرم که سکوت اختیار کنم، نسبت به همه چیز، کارم، خانواده ام، کسانی که دوستشان دارم و از دوست داشتنشان هیچ نمیدانم و دوستا و رفیقانم... تصمیم گرفته ام وابدهم و جنگیدن را کنار بگذارم، تلاش بی فایده میشود گاهی... یک "نا" کنار امید میگذارم و عجیب در این لحظات این لغت جدید به دلم نشسته است... خیلی ساده دلم گرفته و توان مقابله با آن را اصلا و ابدا ندارم...به گمانم که جان داده ام و خبرم نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 15 ، 21:41
notenevis ...

زندگی که پیله کند، میخواهد با تک به تک تاری که دورت می تند، دست و بالت را سفت و محکم ببندد، منزویت کند درون خودش و آن وقت که محبوس شدی درونش هی تو را به امید معتاد کند، هی روز به روز با خودت فکر میکنی امروز پروانه میشوی، پسفردا پر پروازت تو را رها میکند از هرچه قید است... امان از آن روزی که پیله ات تنگ و ترش باشد، وسعت دیدت کم میشود، توان دست و پا تکان دادنت نیست،جز تاریکی هیچ نوری نیست، آن وقت تازه دلت میخواهد که داد و فریاد کنی بر سر زندگی که دست از سرت بردارد تا خودت از پس خودت برآیی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 15 ، 14:49
notenevis ...

یک جا هست که آنقدر اتفاقات از دید دیگران پیش پاافتاده و از دید خودت بدترین و بداقبالی ترین اتفاقات ممکن پیش می آید که دست خودت را میگیری با خودت تمرین صبوری میکنی و مدام زیرلب با خودت میگویی مارا به اتفاق خوب امیدی نیست، مرحمت فرموده اتفاقات بد هوار نشوید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 15 ، 14:38
notenevis ...

درست وقتی آدم احتیاج دارد با یک نفر همانطور که با خودش در خلوتش حرف میزند، صحبت کند عظمت تنهایی به چشم می آید.  آن وقت هی با خودش حساب و کتاب میکند، هی لیست تلفنش را بالا پایین میکند، تا کسی را پیدا کند و عجیب کلافه میشود وقتی آن یک نفری وجود نداشته باشد، که آن یک نفر بعد از یک دور باطل به خودش برسد. باز کاغذش را بر میدارد و قلمش را هی روی آن میکشد، باز همان حکایت همیشگیست، خودت با خودت حرف میزنی تا آرام ترین انسان روی زمین بشوی و آن وقت است که تازه میفهمی حضور یک نفر که بشود درباره همه چیز همانطور که هست، و قسمت کردن تنهاییت چقدر مفهوم میتواند داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 15 ، 14:02
notenevis ...

آدمیست دیگر، گاهی در کشمکش روابطش خودش را فراموش می کند، درست مثل سوزنی که درون پنبه افتد گاهی آدمی چنان غرق مشکلات دیگری میشود که فراموشش میشود خودش هم زندگی داشت روزی، روزمرگی نمی کرد، لذت میبرد از زندگیش...گاهی چنان زندگی شخصیت تفکیک ناشده است که مرزهایت فراموش میشوند، آن وقت است که درست زمانی که باید به زندگی شخصیت برسی به فکر دیگری هستی. خاصیت آدم آن است که گاهی زندگیش را وقف کند و بعدتر طی یک اتفاق به زندگی خودش بازگردد. باید تفکیک کرد، خودخواه بود، کمک کردن خوب است، اصلا آدم به آدم زنده است اما غرق دیگری شدن تو را از شنا کردن در مسیر زندگیت باز میدارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 15 ، 22:57
notenevis ...

امروز در حالی که خانوم همکار تند و تند از خریدهای مارک و قیمتی خودش میگفت، من داشتم تند تند به کارام رسیدگی می کردم و با خودم فکر میکردم واقعا این همه خرید رو کجا جا میده!؟ یادم به خانوم مسنی افتاده بود که سال ها زباله توی خونش انبار کرده بود و همسایه ها از  بوی ناخوشایند پلیس را خبر کرده بودند. همینطور که با خودم فکر میکردم دیدم من هم عاشق لوازم التحریر و چیزهای آنتیک هستم اما معتاد خریدشان نیستم، در حالی که خانوم همکار مرا به پیرزن بودن متهم میکرد و تند وتند میگفت که تا الان که جوانیم باید خرج کنیم،  من داشتم به پس انداز فکر میکردم و کارهایی که بایدانجام بدهم، به کتاب های نخوانده ام، کلاس های نرفته ام، به راهی که تهش باید موفقیت باشد و من سرعتم به سمت مقصد کند شده. سرم را که بالا کردم دیدم ناخون هایم را هدف گرفته و  از کاشت ناخون حرف میزند. بهت زده نگاش میکردم که صدای موزیکم را هدف گرفت که چرا آهنگات به روز نیستند!؟ میگفت از اساس باید بیست سال قبل به دنیا می آمدی. همینطور که تندوتند ساعت را نگاه میکردم که وقت از دست نرود گفتم من باید این گزارش را امروز تحویل بدهم و از پشت میز به بیرون اتاق رفتم. داشتم با خودم فکر میکردم چند درصد مثل او فکر میکنند و چقدر حرف هاش درست و به جا بود!؟ واقعا چرا بعضی اینقدر از سبک زندگی خودشان اونقدر راضی هستند که میخواهند به بقیه هم قالبش کنند!؟ واقعا گاهی فکر میکنم ساده بودن و قوی و مستقل بودن یعنی در معرض اتهام قرار گرفتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 June 15 ، 22:55
notenevis ...

یکی از راه های شناخت بهتر خودت این میتواند باشد که بنشینی و آرشیو خاطرات، وبلاگ، اسمسات را بخوانی. داشتم آرشیو میخوندم که دیدم نوشته بودم که نود و دو برایم سال خوبی نبود، با کلی آرزوی خوب برای نود و سه وارد سال بعد شده بودم، بعد دیدم که نوشته بودم 93هم از بدترین سال های زندگیم بوده، دقیقا با خودم فکر میکردم میان همین اتفاقات به ظاهر بد،  اتفاقا چقدر هم که خوب شد. به جایش بزرگتر شدم، هی بیشتر یاد گرفتم که زندگی و زمان منتظر هیچکس نمی ماند، هی بیشتر فهمیدم که بند کفشم را محکم تر کنم و پابه پای رویاهایم قوی تر از قبل قدم بردارم، فهمیدم هیچ چیز این زندگی را آنقدر جدی نگیرم که مرا استاپ کند. من پخته تر شدم و زندگی به خیال خودش مرا خام ترم کرد. تازه کم کم قدر زندگی در لحظه و حال را میفهمی و تصمیمت را میگیری که هیچ حالی را قربانی نکنی! نه برای هیچ گذشته و نه برای هیچ حالی! ضمنا تازه میفهمی زندگی سر شوخی را سال هاست باتو باز کرده، اتفاقاتش را نباید چندان هم جدی گرفت، بگذار به خیال خودش فکر کند تو را بازی داده ودلخوش شود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 June 15 ، 20:13
notenevis ...

صبح به صبح بلاگفا را باز کنی و هی با خودت امروز و فردا کنی که پس بلاگفا کِی برمیگردد! درست مثل مادری که چشم به راه فرزندش بشینه! حالا امروز بعد از یک ماه و اندی بلاگفا برگشته، اما نمیدونم چرا مدام هی توی سرم پیغام پنجم خرداد به بعد تکرار میشه، این که بلاگفا اطلاع رسانی ضعیغی انجام داد، این که حرمت حداقل چهار سال (بدون احتساب وبلاگ های قبلی!) را نگه نداشت و یکهو دستمان را توی پوست گردو گذاشت و اجازه نداد آرشیومان را حتی برداریم! با خودم فکر کردم اگر بلاگفا درست شود فقط یک چیز از او میخواهم،  آن هم آرشیو وبلاگ قبلی در بلاگفا و بعد از اون هم فصل قبلی وبلاگ نویسی رو میبندم و به وبلاگ جدیدم میرم. وبلاگ جدیدی که بهش مهاجرت کردم حس تازگی بهم میده، حس شروع یه زندگی جدید، حس ماجراجوییای جدید، فکر میکنم محیط بیان حرفه ای تر از بلاگفا هم باشه. به هرحال تنها دلخوشیم این هست یک سری دوستان بلاگرم رو هم باز پیدا کردم و مجددا میتونم بنویسم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 08 June 15 ، 19:19
notenevis ...

وقتی هیچ چیز سرجاش نیست و از جایی دلگیری و احساس خوشایندی نداری باید جوری رفتار کنی که لااقل حال خوبت برگرده، یه حس خوب به تک تک سلولات تزریق بشه. این روزا از لحاظ شخصی وضعیت مالیم جذاب نیست و واسه منی که همیشه یه کم پول ذخیره داشتم داشتن یه کارت عابر بانک خالی از پول! بعدازظهر به پیشنهاد مادرجان بالاخره شادمان از کمک مالی رسیده شده، (میگن آب نطلبیده مراده، خرید نطلبیده اسمش چیه!؟) یک کفش مارک اسکیچرز به مبلغ 340 تومن و یک مانتو قشنگ حالمو جاآورد، و ذوق زده یادم رفت همه چیو خیلی زود و بدین ترتیب به این نتیجه رسیدم که خریددرمانی میتونه راه حل مناسبی جهت برطرف نمودن هرگونه ناخوش احوالی، ناراحتی، دلگیری و غیره باشه! این بود قصه ما. قصه ما به سررسید کلاغه به پولش نرسید!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 June 15 ، 22:16
notenevis ...