نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۸۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

درد آن است که تمام آدم های زندگی همیشه یا خیلی دیر رسیده باشند یا آنقدر زود رفته باشند که لذت بودن با آن ها یا فراموشت شده باشد یا اصلا فرصت نشده باشد تجربه اش کنی...چای داغ اگر سرد شود حتما از دهان افتاده، خوردنش تنها یک چیز در خاطرت می آورد و آن هم گذرزمان... راستش این قانون حتی مشمول دوست داشتن آدم ها هم میشود، گاهی یک آدم آنقدر دیر تو را میخواهد که دیگر خواستن و نخواستنش برایت تفاوت ایجاد نکند یا گاهی آنقدر زود که برعکس دلت را بزند... همین که آدم بداند اگر یک نفر را با تمام وجودش میخواهد زمان از دستش بیرون نرود، همین که بداند ناگهان چقدر زود دیر میشود کافیست تا درست احساساتش ابراز بشود که دیگر نه کسی دیر برسد و نه کسی زود برود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:06
notenevis ...

اگر قرار بود همه آدم ها ماندن بلد باشند، آن وقت دیگر فعل رفتنی صرف نمیشد، آن وقت قصه زندگی بدون فعل رفتن صرف میشد و زندگی رنگ معنا به خود نمیگرفت. زندگی یعنی صرف همه فعل ها کنار هم، یعنی "ماندن" را که صرف کردی در کنارش بتوانی "رفتن" را هم صرف کنی.زندگی یعنی همین که بدانی هر خزانی بهاری و هر تابستانی خنکای پاییزی را در پس خود دارد... زندگی یعنی پیدا کردن معنایش در میان خوشی و ناخوشی های آن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:06
notenevis ...

تخصصش دادن فرصت‌ به آدم‌های اشتباهی زندگیش بود، تا آن‌جا که از سر دلسوزی و مهربانی خودش را هم قربانی می‌کرد. آن اوایل درکش برایم سخت نبود.به گمان خودم او هم انسانی بود درست مثل بقیه، مثل من، معتاد به روابط با دیگر ادم‌های روی زمین. خودش را دوست داشت، اما دیگران را بیشتر. به خودش احترام میگذاشت، وقت اختصاص می‌داد اما به دیگران بیشتر. روند زندگیش به این شکل پیش رفت تا این‌که یک جا خسته شد، واداد، در امتداد همان‌جاده‌ای که شروع کرده بود، به بن بنست تقاطع رسید، آن وقت همان‌جا ایستاد، پشت سرش همه را جاگذاشت. این بار اما دیگران را دوست داشت اما خودش را بیشتر، زندگی دیگران هم اولویتش بودند، اما زندگی خودش بیشتر.همین‌جا بود که تازه به آرامش رسیدنش شروع شد و مهربانیش هم بیشتر قدر دانسته شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:05
notenevis ...

فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای هرآدمی در زندگی امروزی نگه داشته رابطه های دوستیش از راه دور باشد...راستش از وقتی که فرودگاه هم جز لاینفک زندگانی آدم های امروزی شد روابط هم راه دوری شدی، همان لانگ دیستنسی که همه میخواهند رابطه شان عین قبل باشد، عین قبل دوستی ها بشود...اما نمیشود، راستش صمیمی ترین دوستت هم که باشند روزی که در فرودگاه در آغوشش میگیری برای آخرین بار، بهش میگویی خدا پشت و پناهت و بعد هم دستمال به دست پشت سرش هی اشک میریزی وهی اشک میریزی وآبغوره همان سال وسال بعدت را همانجا تامین میکنی باید بدانی که تنها یک چیز در این دنیا هست که ممکن است نتواند روابط دوستی را کمرنگتر از قبلش کند و آن هم نیروی عشق است، ان هم یک عشق واقعی...آدم ها از هم دور میشوند، اولش شاید سخت باشد، تا یک سال ، دوسال ، سه سال ...اما در نهایت اتفاقی که می افتد آن است که کم کم اولویت های زندگی فرصت دوستی ها را از تو میگیرد، کم کم حرف زدن ها کم میشود، احوالپرسی ها کمتر میشود، حتی اگر دوست داشتن هایت هم مثل سابق باشد اما اولویت ها، این تایم زون های متفاوت لعنتی که ساعت خواب ها فرق میکند، ساعت کاری ها متفاوت میشود، همین که تو خواب هستی و او پشت میز درس و دانشگاه و در آفیسش مشغول کار است تو را دور میکند...همین است که همیشه فرودگاه را لعنت کرده ام...همیشه روابط خوبت را از تو میگیرد، کمرنگشان میکند، سوتفاهمات را گاه آنقدربیشمار میکند که دورت میکند، همین کتبی شدن روابط، ویس شدن حرف ها و گه گاه ویدئو چت هایی که مجبور میشوی همه حالاتت را پشت یک چهره نسبتا خندان قایم کنی و داد بزنی دلتنگ نیستم، نگران نباش، شادم، همه چیز خوب است آن هم تنها به یک دلیل که میدانی نمیخواهی نگرانشان کنی، میدانی از ان راه دور هیچ کاری ازشان نمی آید...این ها درد دارد...از همه اش سخت تر همان هایی هستند که از راه دور میخواهند عشقشان را تروتازه نگه دارند...روابط از راه دور سخت است، آنقدر سخت است که گاهی بغضی را پشت گلویت چون سنگی میکند که نه بالا میرود و نه پایین، همانجا بیخ گلویت را گرفته و قصد خفه کردنت را دارد...آن وقت است که در دلت، درچشمت، بر سرزبانت به صورت زمزمه بر این روابط از راه دور، این دوستی ها و این فرودگاه لعنتی لعن و نفرین میفرستی و بس...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 August 15 ، 10:04
notenevis ...

از وقتی کارمند شدم، تمام پنج شنبه شب ها را تا دیروقت از ذوق این که جمعه تعطیل هست، عین جغد بیدار بوده ام و کتاب خوانده ام و موزیک گوش دادم و لذت بردم و به جایش تمام جمعه شب ها را از فرط آن که باز ساعت بدنم برگشته به پیش از کارمندیم تا صبح یک سره گفته ام مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع... خواستم بگویم امان از اعتیاد، من به شب بیداری نه تنها دچارم بلکه معتادم و ترک جغدیت نتوانم نتوانم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 21:57
notenevis ...

ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ، ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﻂ ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ
ﺍﺯ ﺑﻼﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ
ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻋﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ
ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ، ﻫﯿﭻ ﺷﻮ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﺍﺻﻮﻟﺖ ﺑﮕﺬﺭ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﻄﻮﻃﯽ ﮐﻪ ﭼﭙﺎﻧﺪﯼ ﺩﺭ ﺳﺮ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺤﻨﯽ ﮔﯿﺞ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﻢ
ﺭﻧﮓ ﮐﻦ ﻃﺮﺡ ﺷﺒﺖ ﺭﺍ ، ﮐﻤﮑﯽ ﺁﺑﯽ ﺗﺮ ...
ﻫﯿﻼ ﺻﺪﯾﻘﯽ

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 20:57
notenevis ...

ساعت حول و حوش یک و نیم نصفه شب، صدای مامان میاد که داره هراسون بابا رو صدا میزنه. بابا بیدار شده ببینه چه خبره که صدای چنتا گربه از بالای پله های پشت بوم میاد. بدو بدو میره بالا و تلاش میکنه بفرستتشون توی حیاط و در حالی که روانه حیاطشون میکنه صدای یه میو از داخل زیر زمین میاد. حالا یکی دم در ورودی هال ایستاده، یکی در حیاط، یکی رفته توی زیرزمین ببینه چه خبره، زل زده توی چشمت و در حالی که جم نمیخوره انگار ارث باباش رو ازت طلبکاره. تا بدین جای ماجرا خوب پیش میره و راضیش میکنی بره که صدای دوتای دیگشون با صدای خش خشی که ایجاد کردن میاد، لامروتا یه جوری قایم شدن انگار قبلا سوراخ سمبه ها رو یه دور گشتن و یه دورم با بقیه گربه ها قایم موشک بازی کردن اونجا. با هزار زور و بدبختی قانعشون میکنی برن بالا. اینم شده داستان نصفه شب و خوابیدن ما که یه عده گربه از گرمای هوا پناه بیارن سوراخ سمبه های خونه.. خلاصه که امسال گرما طاقت فرسا بود و اینو از تعداد گربه های پناه آورده به درون ساختمون میشه به خوبی درک کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 20:57
notenevis ...

یک جا هست آستانه تحملت لبریز میشود.  کاسه صبوریت گنجایشش تمام میشود، همانجا امیدوار بودن و صبر سخت ترین کار روی زمین میشود. 


پ.ن: امروز از همون روزها بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 17:17
notenevis ...

پیشاپیش از آن که نوشته های من را میخوانید، قضاوت نمیکنید، نگران حالم نمیشوید، دلسوزی نمیکنید، چی شد و چی نشد نمیگید و در نهایت خیال پردازی های یک دختر بهار رویاپرداز را مرور میکنید کمال تشکر را دارم. به قول شاعر حال ما خوب است اما تو باور مکن. اضافه کنم هیچکس از ذهن هیچکس دیگری خبر ندارد پس قضاوت ممنوع.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 12:38
notenevis ...

غمگین تر از آنم که تمام

 بعداز ظهرهای تابستان را

چشم به راه عصرهای غم انگیز

 پاییز نباشم، شاید که رنگ هایش

بر فرش زمین گسترده شود

 زیباتر از آنش کند که 

روزهای تابستانم به یاد آید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 August 15 ، 12:37
notenevis ...