تمام قاصدکها را خبر کردم
تا برایت اخبار آورند...
غافل از آن بودم ، تو اخبارت
را از کلاغک شوم قصه میگیری
که اینچنین فارغ از حال من ماندهای...
تمام قاصدکها را خبر کردم
تا برایت اخبار آورند...
غافل از آن بودم ، تو اخبارت
را از کلاغک شوم قصه میگیری
که اینچنین فارغ از حال من ماندهای...
بعضی روزها گیجی! به معنای واقعی کلمه گیج! کلافه وگیج شاید توصیف وترکیب بهتری باشد حتی! مات و مبهوت مانده باشی انگار! اول فکر میکنی خواب مانده باشی اما در بیداری کامل به سر میبری انگار. در حالی که موسیقی بی کلام الهه ناز پلی شده زیر لب زمزمه میکنی "باز ای الهه ناز با دل من بساز". نه غمگینم و نه شاد! تنها گیج و مبهوت ماندهام.بی دلیل، بی هوا ، بی هیچی!همین
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود ای از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود ای از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
آن اولِ اول نوزده بیست سالگی که تازه دست و پایت را یافتی و داری بیشتر وارد محیط میشوی آنقدر عاشقی، آنقدر هیجان انگیز است همه چیز و شور و احساساتت زنده است که گاهی انرژیت قد بمب اتم میشود، بعد کم کم شیطنتت می خوابد، دوستت دارم های زیادی میشنوی و هربار قلبت تندتر هم که نتپد اما به وجدت می آورد، بعد هی شمع فوت میکنی بزرگتر میشوی، آدم های زندگیت ثابت میکنند که پیچیده تر از آنند که تو بی ماسک و صورتک تنها در مقابلشان خودت باشی، یک روز چشم باز میکنی میبینی شده ای یک آدم محتاط، محافظه کار، آرام و صبور که به تمام دوستت دارم های زندگیش هم به لبخندی اکتفا میکند. دیگر نه مثل قبل ترها قاصدک ها را باور ندارد و نه به قارقار کلاغ شوم توجه میکند. میشود همان آدمی که جامعه میخواهد از او. شاید که در تنهاییش اما هنوز همان آدم بیست ساله باشد و شاید در خلوتش هم گرد بزرگسالی پاشیده باشند.
از آدمهایی که بقیه را با طعنه و کنایه و زبان تلخشان آزار میدهند، همانقدر بیزارم که از آدمهایی که بیدلیل و نابجا سکوت میکنند، هستم.
صبح اول صبح در محل کار دختری را میبینی، خوشکل شده، تیپی عوض کرده وقیافهاش کمی تغییر کرده، با خوشحالی و مهربانی خوشحال میشوی که به خودش رسیده، تعریف میکنی ازش، به جای تشکر درست مثل آدمهای خودکمبینی که در خودشان این تعریف را نمیبینند، دوستانش زبان طعن و کنایه باز میکنند که دوست ما همیشه زیباست و بلا بلا بلا. نگاهشان میکنم، دارند حرف میزنند، در حالی که دیگر صدایشان نمیشنوم، به همین راحتی از ارتفاع چشمانم افتادند، فرو رفتند توی زمین، زیرپاهایم. دیگر نه نگاهشان کردم ، نه جوابی دادم، تنها به سکوت و لبخندی اکتفا کردم و برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که آدمها همه لایق محبت تو نیستند، اما تو محبتت را کن تا سرشار از انرژی شوی، حتی اگر انرژی که گرفتی منفی باشد، قدرش کمتر از مثبت توست که حالت را خراب کند.
با بعضی آدمها هم حرف میزنی، آن هم بعد از مدتها، هی از آدمهای آن موقعهای زندگیش میپرسی، تک تک رفتهاند انگار، هرکدام به نحوی، یکی عروس شده، یکی داماد، یکی دوستیش را برهم زده، یکی فرسنگها دورتر آن سر دنیا...اما امان از آدمی که اسمش را که میآوری طرف مقابل سکوت میکند.یک سکوت عمیق.حرف نمیزنی.سکوت میکنی تو هم.میگذاری کم کم به حرف آید، که اینطور شروع میشود که "بعضی آدمها بخشی از خاطرات تو میشوند، اما نه آن بخش خوب، اما رفتنشان برای آن است که تو یاد بگیری چطور زندگی کردن را، که مسیر زندگیت از بعد از آن قشنگتر شود، که آن وقت آدمهای بهتری وارد زندگیت بشوند، نظم بگیرد ذهن نابسامان آنوقتهایت." انگار تمام نامنظمی زندگیش با رفتن همان آدم رفته بود. پرسیدم اما الان؟ خندید و از آدم جدید زندگیش برایم گفت، صدای خندههایش برایم از آن طرف خط میگفت که الان خوشحالتر است، خوشبختتر و آرامتر.لبخند به من برمیگردد، چشمانم برق میزند و در قلبم شادی مینشیند.شاید هم که دوستی یعنی همین مکالمات گاه به گاه.
آن را روزی که یکی را عمیق فهمیدی، یکی را زیادی درک کردی، همان روزیست که گمانت میرود که همزادت را پیدا کردهای، همان وقت است که تمام هم و غمت میشود آن که با او بمانی، خاطرهها میسازی، خوشیها و ناخوشیهایش را توما تحمل میکنی، اما شاید دلیلی برای نماندنت یافته باشی تا به وقت به گل نشستن قایق رابطهات با مرور همه چیز بهتر بتوانی واقعیت را ببینی، چرا که زیادی از هرچیزی زیادی آزار میدهد. جایی در فیلم چهل سالگی شخصیت اول رمان دلیل میآورد که چرا با عشق اول خود ازدواج نکرده است ومیگوید: " شبیه تر از آن بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم".
امیدواری بیش از حد میل به خودویرانگری دارد، آدمی که امید را از مرزهایش بگذراند، یک جا یک روز، ناامیدی هزاربار بدتر از امید بر او غالب میشود. جایی گمان آن را داری که امیدواری و خوشبین بودن تنها خصلت های خوب روی زمین است که آدم ها را میسازد و جایی دیگر در می یابی، هرچیز با واقعیت تلاقی نیابد یک روز یک جایی میل به نابودیت پیدا میکند و آن وقت در کنار این دو واقعگرایی را هم اضافه میکنی.
امروز دوم شهریورماه نود و چار! یه اتفاق مهم که یه درس مهم برای زندگیم داشت. گاهی لازم نیست تو مسیرت رو کج کنی تا آدم ها با تو هم مسیر بشن، بلکه گاهی لازمه در مسیرت قدم برداری تا یک جایی شاید همون آدمی که با تو هم مسیر نبود حتی در مسیری متقاطع به تو برسه و یا بهترین حالت اینه که یکی در مسیر خودت همراهیت کنه که این قشنگ ترین و ایده آل ترین حالت دوستی کردن و همراهی آدم هاست. به هر حال بعد از این همه مدت احساس میکنم یه کم از بار استرس و فشاری که رو دوشم بوده بابت مسایل کاری، غیرکاری، شخصی و غیره کم شده و یه حس رهایی خاص دارم که هنوز از سرکار که برگشتم نخوابیدم. روز سالگرد ازدواج داداش جانم و شاید یه روز خیلی قشنگ واسه خودم که تصمیمات مهمی توش اتخاذ کردم که باعث شد به خودم افتخار کنم که هنوز اونقدر قوی و محکم هستم بتونم از این تصمیمات سخت و یهویی بگیرم و پای همه خوب و بدش وایسم. حال خوبی دارم و حس رهاشدگی و کامل آزاد شدن. فقط میخوام به اهداف و رویاهای پیش روم فکر کنم و اجازه ندم عوامل و مسایل بیرونی زندگیم رو تحت شعاع قرار بدن:] مرسی از تمام دوستای خویی که دارم که دقیقا رفیقان روزان سخت من میشن جوری که بقیه غیرخوبا به چشم نیان:]