نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم!

این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛ این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...!


من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت... من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش...

می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...

هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!

این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟!

آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...! وقتی کسی را دوست داری،

باید از خودت بدانی اش...


آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟!

من بلد نیستم بجنگم،

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!

باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند...

من با بند بند وجودم ‏دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم...

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.


بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...

چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:

مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،

یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن... 


👤 #مهسا_چراغعلى


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 June 16 ، 16:02
notenevis ...

 همیشه آخر تمام خوشی ها، بعد از خنده های از ته دل، میان تمام لحظه های شاد کمی حزن می ماند، آن وقت آخر شب که خواسته ام سرم را بر بالشت بگذارم و بخوابم، همان لحظات یکهو همین حزن و اندوه آنقدر زیاد شده است که انگار دلم بخواهد سرم را درون چاه شب کنم و فریاد بزنم، از نبودت حرف بزنم، از خاطرات خیالیم، از خیال بافی ها و رویاپردازی هایم به وقت نبودنت...همیشه آخرش میرسم به یک دلتنگی برای تویی که نیستی و برای تمام شادی ها و خنده هایی که باید با تو تجربه میکردم و اما تو نیستی...کاش بازگردم به همانجا که گمت کردم و از خدا بخواهم که پیدا بشوی هرچه زودتر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 June 16 ، 18:22
notenevis ...

یک جا در جاده زندگی می ایستی تا کمی استراحت کنی، چایی بخوری، راجع به مقصد کمتر فکر کنی و از جاده لذتش را ببری...همانجا که ایستاده ای با خودت به کارهایی که در مبدا رها کردی تا بعد از برگشتن از استراحت و تفریح انجامشان بدهی هم فکر میکنی و همزمان با خودت تکرار میکنی چه خوب شد که دور شدم...گاهی باید دور شوی، آنقدر فکر و خیال به سراغت می آید که اگر رها نکنی و به جاده نزنی باخته ای ...این رفت به برگشتت به زندگی کمک میکند...اصلا گاهی باید رفت تا بتوانی بهتر بازگردی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 June 16 ، 18:08
notenevis ...

در رابطه ات با بعضی آدم‌ها به آن جا میرسی که در کنارشان هم دلتنگشان میشوی، دلت میخواهد یک گوشه را پیدا کنی، کنارشان بنشینی و حال و روز خوبتان را هی مرور کنی، هی مرور کنی، ثانیه روی ثانیه بگذاری، آجربه آجر خاطراتت را روی هم بگذاری و چاردیواری امن رابطه ات را هی محکم ترش کنی، انقدری که هیچ زلزله ای نتواند خرابش کند، هچ طوفانی به آن اثر نکند...اما ته تمام این تلاش ها،دست اخر باز هم دلتنگی انگار و به گمانم این نهایت دوست داشتن است که نتوانی حتی با خودت تصورش را هم کنی که یک روز در زندگی هم نباشید...از یک جا در رابطه ات به جایی میرسی که خودت هم دیگر نمیدانی دقیقا کجا نشسته ای، روی قله یا ته دره یا هرجای دیگر از رابطه هستی، فقط همین را میدانی که دلتنگی و با هیچکس میل سخنت نیست.... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:56
notenevis ...

به یادتم من آرام جونم...

به یادتم من ای مهربونم...

بعضی آدم ها را در قلبت زندگی میکنند، همان تکه از قلبت که متلعق به هیچکس نیست، قسمتی از وجودت را از آن خودشان کرده اند، در ذهنت مدام اسمشان تکرار میشود و این میان امان از دلتنگی هایی که برای همین آدم هاست....آدم است دیگر...حق دارد یک عده را دوست تر بدارد، برای یک عده دلتنگ تر بشود، یک عده را خاص تر کند و درون قلبش جایگاه بهتری به آن ها بدهد... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:49
notenevis ...

آرام آرام شروع به مردن میکنی از همانجا که انتظار داشتن را از آدم ها آغاز میکنی، از همانجا که برای خوش آمدن یا نیامدن یک عده آدم پاروی خودت میگذاری و زیربار خوش نیامدن هایشان خودت را سرزنش میکنی و آرام نمیگیری...از همانجایی که آدم ها را آنقدر باور میکنی و آنقدر روی حرفشان حساب میکنی و جدیشان میگیری که خودشان هم آنقدرها خودشان را در زندگیشان جدی نگرفته اند...آدم درست از همان جا که پاروی خودش میگذارد شروع به مردن میکند...یادمان نرود اگر خواستیم زندگی کنیم خودمان را بگذاریم اولویت خودمان و بعد به سراغ دیگران برویم و انتظاری از بقیه نداشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:29
notenevis ...

از اشک های فروخورده قلبم

دریایی مواج دارم درون دلم

بی دُر، تلخ و شور ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:25
notenevis ...

 ما را چو ز عشق میشود راست مزاج 

 عشق است طبیب ما و داروی علاج

#مولانا

دردی که آدمی را نکشد قوی ترش میکند، استدلالیست که هربار که با سختی روبرو میشوی باید بر سر زبانت باشد... داشت برایم تعریف میکرد در عشقش چه ها کرده و چه ها نکرده و اما دست آخر فهمیده گرفتار یک احساس یک طرفه بوده  وبس...داشت میگفت نه به بی احساسی رسیده و نه کلافگی و نه آن که بخواهد قید رابطه و احساساتش را بزند و رابطه سمی را ترکش کند، انگار به سمش آلوده شده باشد...میخواست تا ته مسیر را عاشقی کند، تا آن جا که بشود لذتش را ببرد و در خیالش دست معشوقش در  دستش باشد و راه برود...نه که رابطه عاشقانه ای داشت، نه حتی غیرعاشقانه، تنها عاشق بود...همین و بس...داشتم فکر میکردم که عشقی هم که آدمی را نکشد قطعا پخته ترش میکند، آنقدری که طعمش زیر دهانت خوشمزه تر بشود، انقدری که تهش هرچقدر هم سخت باشد، چندسال بعد اگر به عقب بازگردی و نگاه کنی باز هم لبخند بر لبت بیاورد...هیچ نگفتم و گذاشتم تا از زیبایی های مسیرش لذت ببرد، اصلا من که باشم که بخواهم قضاوت کنم یا نسخه بپیچم؟ اصلا شاید ته مسیرش هم خوب باشد...از کجا معلوم؟

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 June 16 ، 19:57
notenevis ...
پل های پشت سرم را خراب نکرده ام،
تنها با زلف تو طناب زخیمی ساخته ام
تا به وقت نیاز پل عبورم باشد
از نگاهت دریایی ساخته ام تادر
ساحل امنش آرامش زندگی را تجربه کنم
از دستانت برای خودم پناهی ساخته ام
تا به وقت سقوط بگیرمشان و بالا بروم
و تو را جاودانه در قلبم حبس کرده ام تا
همیشه راه فراری نداشته باشی...
ببین با وجود نبودت خیال من تا
به کجاها پرکشیده است...
حال تصور کن بودنت با زندگیِ من
چه خواهد کرد اگر آغوشت را
به زندگیم کمی بگشایی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 June 16 ، 12:31
notenevis ...

زندگی با نگاه ما رنگ میگیرد

اما رنگ پر کلاغ کجا و رنگ پر پرستو کجا؟

زندگی زیبایی اش را از چشمانمان الهام میگیرد

اما زیبایی دریای آرام کجا و وحشت طوفان سهمگین کجا؟

میدانم...

این روزها همه چیز از نگاه همه آرام است...

اما آرامش کوه استوار کجا و آرامش چهاردیواری تنهایی ما کجا؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 June 16 ، 12:18
notenevis ...