نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک جا وقتی نمیرسی تصمیم میگیری که عطایش را به لقایش ببخشی و راه آمده را به دست خاطراتت بسپاری و دیگر تلاش نکنی. یک جا هست که نرسیدن را هم یاد میگیری، هرچقدر هم که پاهایت تاول زده باشد، خسته راه باشی و از دور زندگی عقب افتاده باشی، واقع بینانه هرچه هست و نیست را رها میکنی و سعی میکنی راهت را عوض کنی، حالا اگر آدمی باشی که همیشه در زندگیش فقط با واژه رسیدن دست و پنجه نرم کرده، احتمالا بار اول با زجر و مشقت زیادی فعل نرسیدن را صرف میکنی اما همیشه بار اول سخت است، چرا که زندگی پر از نرسیدن است که هرچه دیرتر درکش کنی، زجرش هم بیشتر میشود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 June 16 ، 12:11
notenevis ...

آدم های خیال پردازِ رویایی را دوست دارم، از همان آدم ها که اگر اکنون از آن ها بپرسی چندتا از رویاهایت را بگو بتوانند مثل ور وره جادو دهانشان را باز کنند و با شور وهیجانی بچگانه از آرزوها و رویاهای دور ودرازشان گویند... حس میکنم اینطور آدم ها هنوز پایشان کامل روی زمین نیست، تخیلاتشان هنوز هم زنده است و این یعنی کودکی درون دارند که خیلی ارتباط برقرار کردن با او برایشان سخت نیست و این یعنی دنیای زیبا داشتن از دید من.. آدم تا وقتی که کامل پایش روی زمین نباشد و هنوز رویاها و خیالات زنده ای در بین آسمان ها داشته باشد یعنی دنیایش آنقدر زمینی نشده که زشتی های زمین را ببیند و این یعنی حسی شبیه خوشبختی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 June 16 ، 15:49
notenevis ...

شاید هنوز یاد نگرفته ام که دل کوچک و کم طاقتم را در برخی موارد به صبوری عادت بدهم، یاد بدهم به او که صبور باشد.... صبور.... چه واژه دوری به نظر میرسد برای کسی که در انتظار باشد، کسی که منتظر است درست مثل کودکی که مادرش را هرچقدر بیشتر صدا بزند، کمتر نتیجه بگیرد و خودش را روی زمین  بیاندازد غرغر کند و طلب توجه کند... دلِ تنگ هم همین است و من چه غروب های جمعه ای را سراغ دارم که دل های کم طاقتِ عجول به سان کودکی چندساله خودشان را کف زمین پهن کرده اند و بهانه آن هایی را میگیرند که نیستند، نبودند،  نمیتوانند باشند و آن وقت است که میفهمم صبوری از دلِ تنگ نباید بجویی که دلتنگی چاره ای ندارد جز مدارا و همرهی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 June 16 ، 15:43
notenevis ...

بعضی روابط را باید زودتر از موعد پایانش تمامشان کرد، بعضی را دیرتر و بعضی روابط را هم باید گذاشت تا به وقتش خودشان به بن بست و پایان برسند و این کاملا متناسب با شرایط است. میدانی روابط درست شبیه کاکتوس است، بعضی هایش خار دارد و اگر زودتر تمام شود کمتر زخمی میشوی، بعضی هایش خارش آنقدرها هم نیست که آزارت دهد و میتوانی دیرتر تمامش کنی و بعضی آنقدر وابسته به همه چیز است که اگر روزی قرار بر خشک شدن و از بین رفتنش باشد حتما خیلی عوامل دست به دست هم داده... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 June 16 ، 21:29
notenevis ...



دلم میخواست در روابطم کمتر عجول باشم، دلم میخواست در روابطی که برایم آنقدر با ارزش است که نخواهم هیچ چیز از من بگیردشان هم گاهی این من باشم که ناز کنم، یکی نازم را بخرد، برای طرف مقابلم هم مهم باشد ناراحتی من... دلم میخواست این من نباشم که معمولا در روابطم دنبال دور کردن تنشم، به دنبال از دست ندادن فوت لحظه ها و آرامش کنار هم و حرف زدن به جای قهر... دلم میخواست گاهی میتوانستم پاروی دلم بگذارم و آن جا که یکی رابطه اش با من برایش آنقدر ها هم که برای من باارزش است، اهمیت نداشت، من هم رها کنم... باخودم بگویم اشکالی ندارد، بگذار مهم نباشد، بگذار تمام بشود،  بگذار اصلا قدر نداند، اما تو پیش خودت و وجدانت آسوده خاطر باش که از چیزی دریغ نکرده ای...دلم میخواست دلم این ها را میفهمید... دلِ تنگم همه این ها را باور میکرد و باور میکرد که گناهی نکرده که آدم ها اینطور ناراحتش میکنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 June 16 ، 21:23
notenevis ...

هر آدم وبلاگ نویسی احتیاج دارد گاهی آرشیو خودش را بخواندو گاهی هم از به کاربردن بعضی کلمات و عبارات قلمبه سلمبه ای که به کاربرده خنده اش بگیرد. یک زمان نوشتن جان من بود چرا که اصلا شده بود دغدغه زندگی شخصیم، درست مثل اکسیژن شده بود برایم، اگر یک روز نمی نوشتم به حسابخودم آن روز زندگی نکرده بودم. یادم هست پیج فیسبوکم که به ثمر نشست و مخاطبان خودش را پیدا کرد ذوق زده تر هم شدم و انگیزه ام چندبرابر شد، تاحتی جایی پیش رفت که چندتایی ناشر هم سر وکله شان پیدا شد و حتی دوسه نفری هم پیشنهاد دادندکه برای مطالبم تصویرسازی کنند، اما نفهمیدم چه شد یکهو نوشتن دیگر جانم نشد، دغدغه هایم تغییر کرد؟ سرم شلوغ تر شد؟ حال و حوصله ام کم وزیاد شد؟ هرچه دنبال علت گشتم چیزی پیدا نکردم و به تنها دلیلی که رسیدم خودم بودم... از یک جایی به بعدکسانی نبودند که تشویقم کنند و من اماعادت کرده بودم به بودن آدم ها وفیدبک ها مکررشان، خودم سرگرم کار شدم و شاید مطالعه ام آنقدر کمتر از قبل شد که دامنه لغات ذهنم هم کاهش محسوس داشت... اما حالا بعد از این همه مدت دوباره انگار جان دوباره یافته باشم، انگاروارد یک دوره جدید از زندگی وبلاگی خودم شده باشم، انگار دوباره وبلاگ نویسی جانم باشدو دغدغه ام و دلم بخواهد همچون گذشته فعال باشم و بنویسم...باشد که به جایی که باید برسم مجددا:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 16 ، 20:25
notenevis ...

آدمی که همیشه درونش یک انسان کمالگرای پرسر و صدا زندگی میکند که هیچ وقت از ایده آل های زندگیش نگذشته  ودایم در حال دویدن دنبال آمال و آرزوها و رویاهایش بوده ایتسادن بی معنیست...مگر آن که از لحاظ روحی مریض بشود، مگر آن که یکهو یک جا خسته بشود  وبرای مدتی کوله پشتیش را زمین بگذارد و فقط کمی استراحت کند...اینطور است که آنقدر کمالگرای درونت پرسر وصدا بوده باشد همیشه که قانع درونت مظلومانه آن کنار ایستاده باشد و هیچ وقت صدایش هم در نیاید.همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 16 ، 17:57
notenevis ...

خطاب به کسی می نویسم که نیست، کسی که باید می بود و اما نیست. خطاب به اویی که هنگامی که در میان حفره های شب حسی شبیه دلتنگی، شبیه تنهایی رخنه میکند و تمام تاریکی شب درون قلب و دلم رخنه میکند نیست... هیچ وقت نخواستم به یاد آورم تمام روزهایی که در کنارش آنقدر آرام بوده ام که دست خواب و خیالم را گرفته ام وبا چشمانی باز از میان مارپیچ خیال دست در دست او رد شده ام... خطاب به اویی می نویسم که بود اما نبود، که هست اما نیست، که زنده است درون قلبم ونیست. هربار بازمیگردم و می بینمش که چنان بر زندگانیم سایه افکنده که دوری از او را نتوانم تاب ییاورم. خطاب به او می نویسم تا بلکه شاید اما خطابه هایم برایش به تیر خطا نرود، شاید که روزی تمامشان را خواند و بیش از هرکس و هرچیزی در زندگانی عاشق من شد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 16 ، 14:26
notenevis ...

داشتم فکر میکردم چرا خیلی از مردم با هم چشم توی چشم میشوند امابه هم لبخند نمیزنند، انگار یک مانعی پشت تمام صورت های عبوس باشد، یک جور کنترل کردن عضلات صورت برای حفظ پرستیژ انگار، امروز سعی میکردم به تمام آدم هایی که با آن ها در باشگاه روبرو میشوم لبخند بزنم، بعضی با لبخندجواب میدادندو بعضی اصلا محل نگذاشته یا رویشان را برمیگرداندند یاپاسخی نمیدانند.. برای من اما صورت آنها که جواب میدادند پراز انرژی مثبت بود. داشتم فکر میکردم چه شد که دست کودک درونمان را گرفتیم با خودمان بزرگش کردیم، خنده هایش را از او گرفتیم، مهربانیش را سرکوب کردیم و دیگر نخندیدیم، دیگر نگاهمان به هم مهربان نشد، نتوانستیم حس اعتماد و اطمینان را به هم القا کنیم وشادابی از ما گرفته شد. داشتم فکر میکردم کاش میشد  از ابتدا به آدم ها به جای این همه درس و تحصیل و کار و شغل وموفقیت ابتدا زنده نگه داشتن کودک درون را آموزش داد، مهربانی و عاطفه و اعتماد را یاد داد... اصلا برای شروع یاد بگیریم به آدم ها لبخند بزنیم، مطمئن باشید آنقدر انرژی مثبت میدهد که به امتحان کردنش می ارزد. 

#زندگی #لبخند #امید #مهربانی #روزهای_خوب 

#lifestyle #life #hope #smile #kindness #goodtimes #positiveoutlook #positivethoughts #positivelife

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 16 ، 14:12
notenevis ...

دلتنگی

خوشة انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می‌کند اندوه.

شمس لنگرودی


آدمی که دلتنگ شده باشد را تنها شراب دیدار میتواند مست کند یا اندوه انتظار...آن وقت درست وقتی که مستی از سرت پرید، وقتی انتظار به پایان رسید، مستی اندوه که از سرت پرید شادترین آدم روی زمین میشوی... دلتنگی همیشه هم بد نیست اگر انتظاری که در پایان چشم به دیدارت داشته باشد شیرینی اش آنقدری باشد که تلخی انتظار را به کامت آنقدر شیرین کند که لبخندت محوناشدنی ترین اتفاق روی زمین بشود...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 May 16 ، 13:38
notenevis ...