نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

گاهی باید به آدم ها وقتی بیشتر اختصاص داد. حقی که گاهی از دیگران دریغش میکنیم. کاش یک روز به آن جا نرسیده باشیم که به همه رویاهایمان، آرزوهایمان رسیده ایم و اما انگار به هیچ چیز نرسیده ایم چرا که تنها مانده ایم. آدم به آدم زنده است، به ارتباط با دیگرانش. بودن دیگران ، دوستان، خانواده و عزیزانمان را در زندگیمان از خودمان دریغ نکنیم که از بهترین و باارزش ترین داشته هایمان در زندگیمان هست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 April 18 ، 15:34
notenevis ...

با دوستی حرف میزدیم...از تربیت" بدو بدویی".از چیزی که در وجودمان یکهو نهادینه شد بی آن که متوجه آن شده باشیم.از بچگی همیشه خواهان آن باشی که بهترین باشی، که به تمام ابعاد زندگیت برسی.راستش اینطور بگویم که از همه چیز خوشت بیاید. مثلا خودِ من، همزمان آن که عاشق ریاضیات و فیزیک بودم، دیوانه‌وار هنررا دوست داشتم و از آن طرف هم دوستدار شعرو ادبیات وفلسفه! کتابخوانی تمام عیار که رودست نداشت!از کیهان بچه‌ها تا چلچراغ و تمام رمان‌های نویسندگان مشهور و غیرمشهور تا آن‌جا که شب‌ها قبل خواب کتاب نمی‌خواندم خوابم نمی‌برد. از المپیاد‌ها و همایش‌ها و مسابقات علمی و غیرعلمی هم چیزی نگویم بهتر است چون مثنوی هفتادمن کاغذ می‌شود. اینطور که همیشه در زندگیت بدوی تا برسی به همه چیز درزندگی! اصلا یک معتاد به سخت‌گیری و کمالگرایی و ایده‌آل طلبی در زندگی که به هیچ‌وجه حاضر نیست استاندارد‌های زندگیش را پایین بیاورد تا آن‌جا که در دفتر خاطرات نه سالگیم هم استانداردهایم روشن است! دوست‌جان هم از مادربزرگ هشتاد و سه ساله‌اش گفت که در این سن هنوز حسرت آن را میخورد که چرا نرفت لیسانس بگیرد و معلم معمولی باقی ماند یا پدربزرگ شاعر و مترجمش که همین‌ها توقع او را از زندگی بالابرده !بعد می‌گفت که با این که خودش به تخصص اعتقادی ندارد اما چون تربیت "بدو بدویی" در وجودش نهادینه شده حتما باید امتحان بدهد قبول بشود ولو این که نرود! بعد با خودم فکر کردم که چقدر این انحصارطلبی و کمالگرایی گاهی زندگی را سخت می‌کند.اصلا معنی خوشبختی را برایت تغییر می‌دهد! انگار خوشبختی واقعی هم در زندگی از آن کسانی بشود که از این واژه تعریف ساده‌تری دارند و کمتر فکر می‌کنند! شاید واقعا معنای "زندگی خوب" درساده تعریف کردن آن باشد، شاید هم این "تربیت بدو بدویی" که همه‌اش در زندگی در حال دنبال کردن باشی انگار روزگارچون سگ هاردنبالت گذاشته باشد که مثلا اگر در سن 22سالگی از دانشگاهی خوب بهترین رشته فارغ التحصیل نشوی و بلافاصله سرکلاسهای ارشد حاضر نشوی و بعد هم دکترا نخوانی سرکار نروی یا هرچیز دیگر زمین  وزمان به هم دوخته می‌شوند.کلا از بچگی در وجودت کرده‌اند که تو همیشه باید در یک سن مشخص به همه ابعاد زندگیت رسیده باشی و همه جوره موفق باشی و اگر اینطور نباشد بیکار بیعار و سست عنصر بوده‌ای و همین می‌شود که در صورت هرشکست یا عدم موفقیتی در وقت مقتضی احساس طفلکی بودن و شکست می‌کنی! داشتم فکر می‌کردم شاید اگر روزی یک دختر داشته باشم بهش یاد بدهم که هرچقدر دلش خواست زندگی را راحت بگیرد و آرام آرام پیش برود.بعد یک لحظه فکر کردم من الان با این رویه چندان مشکلی هم ندارم، پس باز فکر کردم به دخترم هیچی نمی‌گویم می‌گذارم که خودش تصمیم بگیرد که بدو بدو کند یا آرام آرام پیش برود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 April 18 ، 00:04
notenevis ...

درصد زیادی از دوستانم یا در شرف رفتن هستند و یا رفته اند ... داستان تکراری دهه شصتی ها...به گمانم سرراه ترین دهه، بچه های دهه شصت هستند، از کشورهای دیگر رانده میشوند، پذیرفته نمیشوند و روزی هزار بار تنشان در غربت میلرزد و در کشور خودشان زیادی هستند چرا که تعدادشان آنقدر زیاد است که کسی نمیخواهدشان...یکی میگفت ما دهه شصتی ها تنها یک جنگ دیگر را از نزدیک ندیده ایم که به لطف ترامپ خواهیم دید...نسل عجیبی هستیم که حتی بین اعتقاد و آرمان های خودمان هم مانده ایم گیج و مبهوت از بس در مدارس چیزهایی به خوردمان دادند که هی ترسیدیم از هویت خودمان حتی...دلم میسوزد، دلم میسوزد برای مایی که هیچ کجا خانه ای نداریم و آنقدر امیدوارانه میجنگیم برای سهممان از زندگی که گاه ناامیدانه نگاه به پشت سر میکنیم و میفهمیم نسبت به نسل قبل از خودمان انگار به هیچ چیز نرسیده ایم و فقط اشک میشویم و اندوه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 21:53
notenevis ...

یکی گفته بود که من به قسمت اعتقادی ندارم و اگر کسی به کسی نرسید حتما یکیشان کمتر تلاشی کرده ...اما راستش گاه نباید تلاش کرد، گاه باید واداد...شاید اسمش قسمت نباشد اما تصمیم درست گرفتن است به قیمت قمار نکردن عمری زندگی در تباهی...گاه آدمی اصرار می ورزد به چیزهایی که وقتی به آن میرسد ، میفهمد پوچ بوده ، سراب بوده...راستش به گمانم این داستان مشمول داستان روابط انسانی هم میشود گاهی...اگر رابطه ای به آن جا رسید که نشود، که نشد یا دلیلی پشت نشدن آن باشد که با عقل و منطق جور در می آید باید توانش را داشته باشی که دلت را راضی کنی، با احساساتت کلنجار بروی که یک عمر زندگی درون باتلاق را ارزان نفروشی به زندگی روی زمین صاف ویا حتی زندگی پر چاله خودت...تصمیم گیریش سخت است اما گاه اصرار بیهوده کردن فقط تباهی به بار می آورد و این را تنها کسی میداند که از بیرون داستان شما را تماشا میکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 21:48
notenevis ...

به گمانم داشتن یک یار در زندگی هرکسی از حقوق اولیه اش باشد، شاید که بتوان اینطور گفت مه به غیر از پدر و مادر یک روز همه عزیزترین های آدمی ، دوستانش، رفیقانش می روند پی زندگیشان و آن وقت آدمی می ماند با خودش تنها و آن وقت است که میفهمد یار و همراهی میخواهد که پابه پایش باشد. راستش داشتم فکر میکردم قدیمی تر ها راست میگفتند که هرکسی همدمی را میخواهد برای روزهای پیری اش...داشتم فکر میکردم تصمیم سختی گرفته ام که پایبندی به آن بسیار سخت است! رابطه عاطفی نداشتن با هیچکس! بی یار ماندن! چه تصمیم سختی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 21:44
notenevis ...

احمقانه ترین کاری که کسی انجام میدهد نسبت به کسی که دوستش دارد آن است که بی آن که به او گفته باشد که نیاز نمی بیند به ادامه ارتباط بی توجهی کند تا از وابستگی احتمالی جلوگیری کند! راستش بگذار خیال همه تان را راحت کنم، بی توجهی نسبت به کسی که دوستت دارد نه تنها وابستگی اش را کمتر نمیکند بلکه او را تنها از خودت متنفر میکند واگر حس کرده ای رابطه ای کاملا معمولی هم با او داری خرابش کرده ای ! کم کردن وابستگی ان هم با بی توجهی تنها در داستان ها و کتاب ها کاربرد دارد که در عالم واقعیت اگر کسی خودش را اندکی هم دوست داشته باشد تنها کاربردش بریدن از شخص است و حتی گاه به قیمت خراب کردن تمام پل های پشت سر! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 21:41
notenevis ...

راستش هر چیزی در وجود آدم درست تا وقتی که شکل "عادت" به خود نگرفته باشد جذاب و لذت بخش است و این به نظرم کودکانه ترین خلق آدمیزاد است که درست مانند بچگی هایت که عروسکی که در دستت بود بعد از چنددقیقه بازی حوصله ات را سر میبرد الان هم هرچیزی که شوق و ذوقی برایت نداشته باشد و جدید نباشد کسلت می کند. همین است که زندگی که فقط از آن زنده بودنش ماند و روزمرگی و عادت جای تمام زیبایی هایش را گرفت فاتحه اش را باید خواند! راستش شاید شعار به نظر آید اما هر روزی که صبح چشم باز کنی و با خودت فکر تکرار کنی یعنی عمر نکرده ای، زندگی نکرده ای! باید همیشه از تکرار فرار کرده حتی شده اگر با یک تغییر کوچک مثلا امروز چای صبحانه ات را به جای باشکر، تلخ بنوشی یا مسیر برگشت به خانه را متفاوت انتخاب کنی و شاید در این طراوت بهاری اندکی هم پیاده‌روی کنی!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 12:06
notenevis ...

همه شب خواب بینم خواب دیدار

دلی دارم دلی بی‌تاب دیدار

تو خورشیدی و من شبنم چه سازم

نه تاب دوری و نه تاب دیدار


#قیصرامین پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 12:05
notenevis ...

حس میکردم درونش پراز خشم و کینه شده‌باشد...دوستی رو می‌گویم که از یک رابطه نافرجام با من حرف می‌زد. راستش این روزها زیاد روابط اینطور دیده‌ام، آنقدر زیاد که دیگر هروقت خبر ازدواج یا ریلیشن کسی را میشنوم فقط زیرلب می‌گویم عاقبتشان بخیر شود. آدم‌های این روزها به گمانم تاهل را جایگزین تعقل و تعهد کرده‌اند. تعلق‌خاطرهایشان را هم با خود به رابطه می‌آورند و در ذهنشان به جای آب دادن به نهال رابطه‌شان فقط به دنبال کنکاش در دیگر روابط گذشته و حالشان و ماجراجویی هستند. اصلا آدم‌های این روزها مشکلشان آن نیست که یک نفر را کم دارند ، مشکل آن است که "یک" کم است برایشان...بعد هی دایم می‌شنوی که دیگر کسی مشکلات را تحمل نمی‌کند، کسی به پای کسی نمی‌نشیند و همه فقط دلشان می‌خواهد آزادانه و رها از هرقید و بندی برای مدتی هم که شده با یک نفر یک رابطه را "تحمل" کنند و بعد هم نفر بعد...آرامشی تصنعی که محصول دنیای امروز شده‌است...مشکل آدم‌های امروز تنهایی نیست، که خودبینی مفرط است! هرکس انقدر خودش را می‌بیند و در دنیای خودش غرق می‌شود که اگر هم کسی به تنهاییش راه پیدا کند در پس آن یک تصنع حال برهم زن و خودخواهانه مضحکانه است! داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه شد که این اتفاق افتاد؟ راستش جوابی برایش پیدا نکردم...آنقدر ناراحت بود که از روز دادگاهش که می‌گفت از پشت تکست‌هایش احساس منتقل می‌شد انگار ، که چه زجری محتمل شده. با خودم فکر می‌کردم من چه می‌توانم به این دوست بگویم در حالی که هیچ تجربه‌ای ندارم، در حالی که فقط می‌توانم "همدلی" کنم. راستش دلم نمی‌خواست بگویم درکت می‌کنم، نمی‌خواستم بگویم میفهممت در حالی که نه می‌توانستم درک کنم، نه بفهممش چرا که هرگز چنین تجربه‌ای نداشتم اما فقط توانستم بگویم خوب می‌شوی...درست می‌شود، که مطمئن‌ترین حرف‌هایی بود که می‌شد زد که به آن ایمان داشتم و باور داشتم که آدمی در بدترین شرایط زندگی هم که ناامید شده است این بذر "اعتیاد" به امید را داشته باشد می‌تواند بلند شود، بر زانوانش بایستد خودش را بتکاند و باز هم محکم و استوار رو به جلو حرکت کند...آنقدر ناراحت بود که تنها توانستم بگویم ببخشش...گفتم گذشت کن اما گذر نکن. او را ببخش تا آرام بگیری اما فراموش نکن تا از یک ریسمان دوباره گزیده نشوی....گاهی ذهن آدمی هنگ می‌کند، از اتفاقاتی که آدم‌ها به دست خودشان برای هم رقم می‌زنند، از زیاده‌خواهی‌هایی که چه اعتمادها و باورها را بر باد می‌دهد...از امنیتی که بدست خود آدم‌ها ناامنی به ارمغان می‌آورد...گاهی واگذرکردن نسل آدم و حوا به خودشان فقط امکان‌پذیر است و بس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 18 ، 12:04
notenevis ...

میدانی؟ تنهایی واقعی آن حس آزاردهنده  که کسی در زندگیت نیست، یا تنها مانده ای و  یا آن که مجرد باشی نیست. تنهایی واقعی و لذت واقعی آن که به گمانم تجرد از دنیای تعلق خاطرهاست...رهایی از مجذوب عشق و روابط عاطفی شدن است. گاه آدمی آنقدر وسواس پیدا میکند که مدام به عشق فکر میکند، به رابطه عاطفی ، به آدم هایی که درزندگیش آمدند و رفتند.گاه ساعت ها، گاه روزها، گاه ماه ها...آنقدری که زندگی واقعی خودش، دنیای خودش را فراموش میکند و این از بدترین اتفاق هاییست که ممکن است برای هر آدمی درزندگیش بیافتد. آن وقت است که تنهایی آزاردهنده ترین حس ممکن میشود، چرا که یادها، تعلق خاطرها ، آدم ها مفهومشان عوض میشود... اما از آن زمان که تصمیم میگیری که تنهاییت را بسازی، از آن زمان که رها میکنی خودت را از همه وسواس های فکری، از هرچه که بر آن نام رابطه عاشقانه یا عاطفی برچسب میخورد، تازه سفر تنهاییت آغاز میشود. آن وقت میتوانی تا دلت میخواهد از فرصت پیش آمده استفاده کنی، کتاب بخوانی، فیلم ببینی، سفر بروی، با دوستانت وقت بگذرانی و بپذیری که تو تنهایی اما تنها نمانده ای! دنیایی در انتظار توست که کشف آن گاه آنقدربه شناخت دنیای درون خودت کمک خواهد کرد که میتوانی گاه لذتش را با دیگران تقسیم کنی و حس خوبت را به دیگران هم تزریق کنی...مهم ذهن توست، مهم رفتار توست، مهم آن چه در تاریکخانه ذهن تو میگذرد است که آدم ها می آیند، می روند، ذهنت را درگیر خودشان میکنند اما آن چه باقی می ماند آن است که تو تصمیم خودت را بگیری که نقش بازنده را ایفا کنی و فکر کنی تنها ماندی و یا قهرمان زندگی خودت باشی و بدانی که تنها هستی و این تهدیدی به حساب نمی آید برای زندگیت که فرصتیست که گاه خیلی ها در زندگیشان حسرتش را دارند...تا میتوانی از سفر تنهاییت لذت ببر، آنقدری که یک روز اگر برحسب اتفاق تصمیم گرفتی سفرجدیدی در کنار یکی آغاز کنی با شادمانی به تنهاییت پشت کنی و بدانی لذت کافی را از آن برده ای.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 10 April 18 ، 22:00
notenevis ...