نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۶ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

آدم‌ها دودسته اند، دسته‌ای که دل می‌شکنند راحت و دسته‌ای که میتوانند دل بشکنند اما این کار را نمی‌کنند، دسته‌ای که مهربانند، و دسته‌ای که از مهربانی تنها اسمش را شنیده‌اند. آدم‌هایی که می‌فهمند و آدم‌هایی که خودشان را به نفهمی می‌زنند. به همین سادگی آدم‌ها در دودسته جا گرفته‌اند. دسته سومی اگر باشد، همان‌ها هستند که میان این دودسته در رفت و آمدند، می‌روند، می‌آیند و خاکستری رنگند. سفید که باشی همیشه، برگ زندگی آدم‌ها را خالی از سایه روشن گذاشته ای، سیاه مطلق که باشی، تاریکی به ارمغان آورده‌ای، همان بهتر که گاهی سفید باشی و گاهی هم سیاه را سایه روشنی کنی برای خالی نبودن عریضه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 September 15 ، 20:13
notenevis ...

زندگی سخت تر از آن می‌شود گاهی که آسانش بگیری. وقت‌هایی هم که سختگیر می‌شود، دستت که به هیچ جا بند نباشد به خودت متوسل می‌شوی، خودت را گیر می‌اندازی، در خلوت آنقدر با خودت حرف می‌زنی که صدایت بپیچد توی مغزت، که آسان گیر، که عمر کوتاه است و برخیز و دمی شادی کن تا سختی خجالت کشد  ورخت برکشد، اما امان از دل لامذهبی که این چیزها سرش نمی‌شود...زندگی گاهی زیادی سخت میگیرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 September 15 ، 20:03
notenevis ...

جایی در فیلم پل چوبی امیر شخصیت اول داستان میگه " وقتی پیش همیم، قدر به هم بودن رو نمیدونیم، وقتی از هم دور میشیم، تازه میفهمیم اونی که رفته چقدر از وجود ما رو کنده و با خودش برده و چقدرش رو واسه خودمون باقی گذاشته." داشتم با خودم فکر می‌کردم، چقدر طفلکی هستند، آدم‌هایی که تمام وجودشان را یک نفر با خودش می‌برد، بی سر وصدا، بی خبر، بی هوا...در قمارخانه احساسات آدم‌ها، همانی برنده است که صادقانه‌تر پای همه چیز ایستاده، که همه چیزش را به ظاهر باخته اما وقت رفتن که بشود، همانی عذاب وجدان دارد،حس می‌کند باخته است که کمترین احساس را وسط گذاشته باشد...داشتم فکر می‌کردم صداقت همیشه هم بد نیست، گاهی برگ برنده‌ایست برای وقت رفتن، گاهی هنریست برای به رخ کشیدن ، به وقت نبودنت در زندگی بعضی آدم‌ها. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 September 15 ، 13:31
notenevis ...

این روزها دوستانم بیشتر نگرانم شدند...هرکدام تکست میدن و احوالپرسی میکنند و میخواهند بدانند که چی شد و چی نشده...تا این که امروز حتی یکیشون پا را فراتر هم گذاشت و با اصرار میگفت تو عاشق شدی و من فقط میخندیدم و میگفتم شاید عاشق شدم حواسم نیست...راستش خودم هم درست نمیدونم چم شده.فقط اینقدر ذهنم درگیر شده، اینقدر حالم خوب نیست، اینقدر درونم تنها شده که مدام این شعر فروغ که میگه تمام هستی من آیه تاریکیست فروغ فرخزاد و این تیکه از شعر سهراب سپهری که میگه "چه درونم تنهاست" توی سرم تکرار میشه...همیشه اونقدر تنهاییم رو قشنگ مدیریت کردم و اونقدر خوب از پس خودم و زندگیم براومدم و ازش لذت بردم و به امید معتاد بودم که برای همه زدن این حرفا و شنیدن این که من فقط یه کم حتی خستم، این که روحیه جنگندگی قبلی رو ندارم، این که وا داده باشم، این که اون آدم پرانرژی قبلی که کوه رو هم جابه جا میتونست بکنه نیستم عجیب میاد...جوری که یکی از دوستانم دیروز با تعجب میگفت فاطمه؟ این خودت هستی؟ و من فقط تلخ خندیدم گفتم نه دیوونه دارم اذیت میکنم، من خوبم...نمیخوام کسی رو نگران کنم. فقط خستم یه کم.همین.مطمئنم استراحت بدم به خودم، یه کم به خودم وقت بدم و یه کم زمان بگذره بازم درست میشه همه چی....همون خدایی که همیشه مراقبم بوده و همون خدایی که بهش باور داشتم که این بارم هست.فقط میدونم یه کم این روزا روبراه نیستم.فقط همین.خوب میشم.مطمئنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 September 15 ، 22:00
notenevis ...

تو یکجور حرفت را میزنی، دیگران جور دیگری برداشتش میکنند، تو یکجور می نویسی دیگران همانطور که دلشان میخواهد میخوانند و تفسیرش میکنند و تو یک جور رفتار میکنی و دیگران همانقدری که وسعت فکرشان است از آن استنباط و ادراک میکنند...  تا بوده همین بوده و هست که اگر بخواهی زندگیت را برپایه استنباط و درک و شهود بقیه پایه ریزی کنی آن وقت آن ها هرروز تو را جور دیگری میخواهند، میشوی همانی که جماعت همیشه ناراضی میخواهند و دیگر تو خودت نیستی و این خودش کلی جهنم میشود در زندگی!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 September 15 ، 12:09
notenevis ...

به گمانم از سخت‌ترین کارهای دنیا عاشق ماندن باشد. به معشوق که رسیدی، وصالت که حاصل شد، آن وقت است که نهال رابطه‌ات میوه داده‌است تازه، آن وقت است که فکر می‌کنی، تمام شد، رسیده‌ای، دیگر تلاش نمی‌کنی. حالا دیگر تمام آن تب و تاب در پیچ و خم گذر زمان خوابیده، شور و هیجان‌ها آتشش خاموش شده، همه چیز به همان حالت روتین و همیشگی درآمده. مثل آدمی که یک تغییر مهم در زندگیش رخ بدهد، آن اوایل گیج ویج است اما بالاخره وفق می‌دهد خودش را...درختی که میوه‌اش وصل شده است اما اگر مراقبت نشود، اگر حواست به آن نباشد میوه‌اش همان یک بار است، کم کم پژمرده می‌شود، باید حواست به ریشه‌اش باشد که نخشکد درون خاک، باید به برگ‌هایش توجه کرد تا خشک نشود، باید پاییز و بهارش را در کنار هم بردباری کرد. عاشق شدن چه آسان و اما عاشق ماندن چه سخت...یادمان باشد اگر روزی عاشق شدیم مراقب باشیم که عشقمان که به ساحل امن رساندیم آنقدر به آن عادت نکنیم که دیگر صدای امواج زیبا را نشنویم. مراقب طراوت وتازگی روابطمان تا همیشه باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 September 15 ، 06:42
notenevis ...

خیلی وقت است که این متن را نوشته ام. یکسال قبل که همین زمان ها به ایران برگشتم، ولی منتشرش نکرده بودم. تا امشب که با یکی از دوستان آنور آب صحبت کردم، می پرسید ایران چطور است؟ برگردم یا نه؟ او برعکس بسیاری از دوستانی که در دانشگاه های متوسط آمریکایی تحصیل می کنند در دانشگاهی درس می خواند که آرزوی سایر بچه های ایرانی است که آنجا پذیرش داشته باشند. این بهانه ای شد که دوباره سراغ این متن بروم و منتشرش کنم. بعد از این هم متنی راجع به اینکه چرا بچه هایی که برای تحصیل به آمریکا می روند ماندگار می شوند منتشر خواهم کرد. بحث دوستان و نظرات متفاوتشان حتما به بچه هایی که در حال تصمیم گیری هستند کمک خواهد کرد. (در وبلاگ به دلایل نامعلوم نشد که منتشر بشه. ولی سعی می کنم اونجا هم بذارم)
دلایل برای برگشتن البته زیاد است ولی فراغ و مجال گفتنشان کم. اولین دلیل برگشت، تصمیمم برای زندگی در ایران در دوران کهنسالی بود. یعنی در بلندمدت می خواهم ایران باشم و در ایران زندگی کنم. این مستلزم زندگی کوتاه مدت در ایران است. توضیحش این که اگر چند سال، 4-5 سال، از زندگی اتان در خارج بگذرد، به آنجا عادت می کنید، چه آن که در ابتدا به نظرات خوب یا بد، زشت یا زیبا، دلفریب یا بی جاذبه جلوه کند. انسان عادت می کند و این عادت کردن زندگی را برایش ممکن. بنابراین بعد از 4-5 سال برگشت برایش سخت می شود. چون به آن جامعه به آن شرایط به آن فرهنگ به آن طرز رانندگی به آن اب و هوا به آن محیط عادت می کند، حتی خو می گیرد. از سوی دیگر روابط انسانی حول و حوش مکان شکل می گیرند، حتی در عصر اینترنت. وقتی در آمریکا هستید، روابطتان هم لاجرم در آمریکا خواهد بود. دوستانتان هم. روابط کاری و شغلی اتان هم. همه چیز و همه چیز. کندن از اینها هم سخت است. خصوصا برای کسانی که یک بار مهاجرت کرده اند و طعم رفتن و کندن را چشیده اند. جمله معروفی هست که می گوید » کسی که یک بار حماقت مهاجرت را مرتکب شده باشد، بار دیگر این حماقت را نمی کند». از دیگر سو من و امثال من که برای درس یا کار به آمریکا یا مکان های دیگر می رویم، در حدود 24 الی 30 می رویم. بعد از لیسانس یا فوق لیسانس. اما وقتی درس دکتری امان تمام می شود، بالای 30 هستیم. سن و اقتضائات آن هم علیه برگشت به کشور کار میکند. باید این را هم به جد در نظر داشت. بطور خلاصه بگویم که یک حد آستانه ای (threshold) وجود دارد. که از آن به بعد ماندن راحتتر و برگشتن سخت می شود. با مشاهدات اندک من این حد آستانه حدود 4 سال است. کسانی که 4 سال در آمریکا می مانند برگشتن واقعا برایشان خیلی سخت می شود. و هرچه از این بیشتر زمان بگذرد، برگشتن سخت تر و سخت تر. همه چیز علیه برگشتن عمل می کنند؛ سن، کار، روابط انسانی، کاهش قدرت ریسک پذیری، تحلیل رفتن توان ذهنی و جسمی و خلاصه همه چیز و همه چیز علیه برگشت به کشور خودت است.

دلیل دوم برای برگشتن، خانواده بود. بودن با خانواده، دیدنشان. در آغوش کشیدنشان. اینها چیزهایی نیست که از طریق اوو و جی میل ممکن باشد. این چیزی نیست که بتوانی با گوشت و پوستت حس کنی وقتی دوری. و زندگی مگر چند روز است؟ ما که نصف راه را رفته ایم. نصفش مانده که آن هم لذت بخش ترین لحظاتش با مادر و پدر بودن است. این را نباید کوچک گرفت. در دنیا اقوام معدودی این را شوخی می گیرند! و مهاجرت می کنند! باید خیلی مراقب بود. رفتن، نبودن است. ماندن لزوما بودن نیست ولی از نبودن بهتر است. رفتن تجربه نکردن پیر شدن پدر و مادر است. رفتن جدا شدن از ریشه هاست. ممکن است این شعار به نظر بیاید. اما حتی اگر شعار هم باشد شعاری است که واقعیت عینی را در خود دارد. البته وقتی نزدیک هستی ضرورت این امر را شاید درک نکنی. ولی وقتی دور می شوی، قلبت فشرده می شود. نبضت تند و تند می زند و تنت از ندیدن عزیزانت بیمار می شود حتی اگر این را نفهمی و ندانی. این همان ریشه ای است که باعث شده است بسیاری نروند. یا اگر می روند برگردند. بعضی می گویند با این وضع خراب ایران چرا برگشتی. اگر جنگ بشود چه؟ جواب من واضح است. اگر جنگ بشود قطعا و یقینا من می خواهم در کنار مادر و پدرم باشم تا در آن سوی دنیا. این زندگی که خانواده ات را رها کنی و آسوده در آنسوی دنیا لم بدهی برای من واقعی نیست.

دلیل سوم برای برگشتن هم نا امید شدن از آکادمی بود. آخر و منتهای دانشگاه هیچ است. در بهترین دانشگاه های دنیا، عده ای درس می دهند و عده ای درس می خوانند. و این حلقه هر روز بزرگ و بزرگ تر می شود. این عده برای خود قواعد و شرایط خاص ایجاد کرده اند تا بتوانند پول در بیاورند. شرایط چاپ مقاله در مجله فلان! ولی تهش به ندرت خدمت به بشریت یا افزایش شعور و آگاهی است. من نه حوصله و نه سکون و سکوت و بی حاصلی شرکت در مسابقه بی مزه چاپ بیشتر و بیشتر مقاله را ندارم. بچه های دکتری در آمریکا 6-7 سال درس می خوانند. کار می کنند برای دانشگاه. عمده کارشان هم برگه تصحیح کردن و کلاس حل تمرین رفتن است. آخرش هم باید برای یک لقمه نان با یکسری بجنگند و وارد این مسابقه بی معنی شوند. این چیزی نیست که من ترجیحش بدهم. اما متاسفانه آنچه از آکادمی در ایران تبلیغ می شود بسیار غیرواقعی است. گویی همه در حال کار علمی هستند و هر روز دارند روی مرزهای علم قدم می زنند و چای می نوشند! و دستاوردهای تازه دارند! و ما اینجا افتاده ایم برای خودمان! زندگی هایشان هم پر از شادی است. پر از لذت آزادی است. ولی این واقعیت ندارد. دانشجوی دکتری حداقل 6-7 سال بدبختی می کشد با پول ناچیز دانشگاه. باید با سختی تمام زندگی کند و درس بخواند و کار کند، بعدش هم که وارد بازار کار شد، هیچ تضمینی وجود ندارد.

دلیل چهارم برای برگشتن هم دیدن غرب، مشکلاتش و معضلاتش بود. دیدن این که آسمان همه جا یکرنگ است. دیدن این که مشکلات همه جا هستند. فهمیدن این که تفاوت ایران با آمریکا در میزان اصطکاک زندگی است و نه چیز دیگر. به این معنا که در غرب اصطکاک کمتر است و اینجا بیشتر. اینجا در صف بیشتر می ایستی و آنجا کمتر. اینجا بیشتر در هنگام رانندگی اعصابت خورد می شود و آنجا کمتر. اینجا بیشتر هوا آلوده است و آنجا کمتر. اینجا بیشتر با دیگران برخورد داری و مشکل پیدا می کنی و آنجا کمتر. ولی همه این مشکلات آنجا هم هست فقط میزانش متفاوت است. از سوی دیگر آن زندگی بی مزه و بی بوی غرب مورد نظر و علاقه من نیست. من همین زندگی که اصطکاکش بیشتر است و دردسرش را به آن ترجیح می دهم. ولی درک این باعث می شود زندگی در ایران بسیار زیباتر به نظر بیاید.

دلیل دیگر هم این است که موقعیت هایی که من و بسیاری شبیه به من در ایران دارند با آنجا قابل مقایسه نیستند. آنجا به لحاظ رقابت شدید و شاید ضعف ما، باید حداقل 10-15 سال کار می کردم تا بتوانم پوزیشن هایی که همین الان در ایران دارم را بگیرم. و خب همیشه فکر می کنی که چرا باید چندین و چند سال را اینطور سپری کنی و بعد برگردی. از سوی دیگر مایی که در دانشگاه در آنجا تحصیل می کنیم، برای دانشگاه تربیت می شویم نه برای بیزنس. در نتیجه آینده کاری امان آینده ای دانشگاهی خواهد بود. مفهوم این آینده با مفهوم آینده یک دانشگاهی در ایران متفاوت است. وقتی در آمریکا دانشگاهی هستی یعنی چیز دیگری نمی توانی باشی، مگر این که خیلی خاص باشی، اما در ایران دانشگاهی ها غالبا کارهای دیگر هم می کنند. من به شخصه به سکون و سکوت و بی مزگی دنیای آکادمیک علاقه چندانی ندارم. و این را آنجا فهمیدم. که البته خیلی فهم بزرگی بود. بنابراین اگر می خواستم آینده ام در دانشگاه رقم نخورد عاقلانه ترین راه برگشتن بود.

یک دلیل دیگر هم این است که بچه ات که آمریکا به دنیا بیاید، آمریکایی می شود. رد خور هم ندارد تا آنجایی که من دیدم. یعنی بعد از 5 سال شاید دیگر جوابت را به فارسی ندهد. و این واقعا خیلی از زیبایی ها و لذت های زبانی زندگی را از آدم می گیرد. یادم نمی رود غمی که دکتر بشیریه داشت که بچه هایش دیگر در خانه به فارسی صحبت نمی کردند و هرچه تلاش کرده بود نتوانسته بود این را جا بیندازد.

در کل ریزه کاری های زیادی هستند. فی الحال اینها مهمتر بودند. وقتی در ایرانی خیلی از اینها را شاید درک نکنی و این جوی که درست شده که حتما باید بریم «خارج» درس بخونیم همه را گرفته است. و خودمان هم در درست کردن این جو قطعا نقش داشته ایم. ولی وظیفه اخلاقی همه دوستانی که آنجا و اینجا هستند این است که همانطور که اخبار مثبت را راجع به خودشان منتشر می کنند، معایب و مشکلات را هم بگویند تا خدای نکرده بچه هایی که می خواهند تصمیم به رفتن از ایران بگیرند در تصمیم خود دچار تورش نشوند. من به هرکس که درباره رفتن می پرسد می گویم برای کوتاه مدت برو، مثلا یک دوره مستر، در یک دانشگاه خوب برو، اگر دوست داشتی آنجا را آنوقت دکتری بخوان. به نظرم این بهترین حالت است. هم تجربه آنجا را می کنید و هم با اطلاعات بیشتر راجع به ادامه تحصیل یا برگشت تصمیم می گیرید


منبع : (گاه نوشت های محمدصادق الحسینی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 September 15 ، 05:07
notenevis ...

رفیق یعنی همانی که خودت را پیشش یک دور نقد میکنی، تخریب میکنی، از عیب‌های خودت می‌گویی، اما او باز هم تو را دوست دارد، میداند که گاهی هم حالت خوب نیست، میفهمد که گاهی دیوانه می‌شوی و هیچ خوبی خودت را نمی‌بینی، آن وقت همین‌وقت‌هاست که شروع میکند یک دور همراهی کردن با تو، خوب که خالی شدی، آن وقت از خوبی‌هایت می‌گوید، یادت می آورد روزهای خوب و بدی را که فکر می‌کردی آخر خط است. ان وقت است که حتی اگر کیلومترها دورتر از تو آن طرف کره خاکی هم نشسته باشد و از پشت کیبورد و مانیتور در حال حرف زدن با تو باشد، باز هم دلت میخواهد توانش را داشتی که توی صورتش داد بزنی که دیووووونه دوست دارم، مثل همیشه فقط خودتی که میفهمی چی میگم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 September 15 ، 20:35
notenevis ...

پشت لبخندی پنهان هر چیز. 

 روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست‌. 

 چیزهایی هست ، که نمی دانم‌. 

 می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد. 

 می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم‌. 

 راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌. 

 من پر از نورم و شن 

و پر از دار و درخت‌. 

پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌. 

پرم از سایه برگی در آب‌: 

 چه درونم تنهاست‌.


سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 September 15 ، 20:23
notenevis ...

چشم باز میکنی، خودت را درگیر تمام "باید" هایی میبینی که "نباید" به آن ها فکر کنی. در زندگی همیشه قوانینی هست که علیرغم سخت بودنشان باید از آن ها پیروی کنی. مثل تمام آن قوانینی که به تو اجازه نمیدهد زمان از دست رفته را به عقب بازگردانی، مثل تمام آن قوانینی که به تو اجازه نمیدهد که به خاطر دلتنگی محض به زندگی آدمی که حذف شد سر بزنی و مثل تمام آن قوانینی که در بندت میکنند، گذران لحظاتت را سخت میکنند اما به تو این اجازه را نمیدهند که هرطور "دلت" خواست رفتار کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 September 15 ، 20:07
notenevis ...