نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۳ مطلب در فوریه ۲۰۱۸ ثبت شده است

زندگی به من یاد داد که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. آنقدری که هر آدمی که در زندگیم حضور دارد، هرکسی که اسم دوست  را روی خوش میگذارد در زندگانیم، هر آدم آشنا و غریبه ای ، تنها متعلق به زمان حالند و هر لحظه ممکن است به کسری از ثانیه عزم رفتن کنند و دیگر نخواهند که بمانند... زندگی به من یاد داد که جلوی رفتن هیچکس را نمیتوانم بگیرم، هیچ کس نیامده برای ماندن که آمده برای لحظاتی عمر سپری کند و بی خداحافظی حتی بگذارد و برود... راستش سخت است وقتی به این مرحله از زندگانی میرسی که دیگر نه رفتنی ناراحتت کند و نه آمدنی هیجان زده ات کند... نسبت به رفت و آمد آدم ها آنقدر بی حس و حال میشوی که انگار هرلحظه منتظر باشی چمدان خاطراتش را ببندد و بی خدافظی برود...زندگی به من یاد داد نه به دلتنگی آدم ها دل خوش کنم، نه به دوست داشتنشان و نه به حس خوبشان که نسبت به من در لحظه بیان میشود اعتمادی کنم ، چرا که آدم ها آنقدرمتغیرند که ممکن است در کمتر از چند دقیقه حس خوبشان هم بد شود ...این روزها دیگر این را خوب میدانم که

برگرفته شده از notenevis.blog.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 February 18 ، 23:52
notenevis ...

یکی را میخواهم که در اوج ناراحتیم، درست وقتی از همه عالم  و آدم و دنیا ناامید شده ام ، همان وقتی که کشتی شادی هایم در اقیانوس غم هایم در حال غرق شدن است، نگاهم کند و بگوید غصه اش را نخور، تا من را داری اجازه نداری غصه بخوری، درستش میکنیم، دوتایی ، با هم ، کنار هم ، پابه پای هم ... یکی که حتی به خاطر او هم شده لبخند از لبانم محو نشود، چرا که میدانم چون اویی را دارم که هیچ وقت تنهایم نمیگذارد، حتی به وقت تنهایی هایم صبوری میکند و دوستم دارد و عاشقم می ماند...یکی را میخواهم که وقتی که در چشمانش زل میزنم و با تمام وجودم میگویم دوستت دارد، چشمانش را از من ندزدد، نگاهش را پنهان نکند و با صورتی پراز لبخند و چشمانی که ذوق زده شده به من یاد آوری کند که دوستم دارد و عشقمان تا همیشه جاودانه می ماند...یکی را میخواهم که وقت هایی که دلتنگی اش خفه ام میکند، وقت هایی که از او دورم، وقت هایی که از دستش عصبانی میشوم، دعوایمان میشود و در چشمانش زل میزنم و میگویم در لحظه که ناراحتم از تو و دوستت ندارم، احساسم را درک کند و در آغوشم گیرد و به من بفهماند که حتی یک ثانیه هم نمیتوانم دست از دوست داشتنش بردارم، چه رسد به آن که بر زبانم بیاورمش...یکی میخواهم که وقت هایی که از شدت احساسات دارم خفه میشوم و سکوت کرده ام و نمیتوانم حرف بزنم کنارم بنشیند تا فنجان چایی کنار هم بنوشیم و گرمای حضورش، قلب ناآرام و مواجم را به ساحل امن آرامشی برساند که تمامی ندارد...یکی را میخواهم که وقت هایی که از موفقیت هایمان حرف میزنیم، آنقدر چشمانمان از هیجان برق بزند که بساط سو و ساط و جشنمان برای موفقیت هایمان همواره به راه باشد و دست در ست هم رقص شادی کنیم برای کنار هم بودنمان و حمایت هایمان از هم ... یکی را میخواهم که وقتی خسته شدیم باهم حرف بزنیم ... یکی که کنار هم شاد باشیم، که رفیق هم باشیم، رفیق روزهای شاد و ناشاد هم ، که دلمان برای هم بتپد، که برای هم مهم باشیم، که اولویت اول هم باشیم و حتی به وقت دعوایمان دلمان قرص هم باشد...یکی که در اوج احساس هم منطق سرش بشود ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 February 18 ، 21:27
notenevis ...

مگرمیشود دوستی کرد، رفیق بود و بعد منکر وابستگی شد؟ مگر میشود کسی را دوست داشته باشی، عزیز باشد برایت، عزیز باشی برایش و وابسته هم نباشید؟ اگر بخواهیم خودمان را گول نزنیم، همه ما آدم ها به نوعی وابسته دیگرانیم...اما وابستگی که همه اش بد نیست، استقلالی که بخواهد به زندگیت لطمه بزند، تو را ایزوله کند و دور از دیگرانت چه سودی به حال آدمی دارد که آدمی همه اش در پی آن است که وابسته نشود؟ از بچگی در گوشمان کردند،نکند وابسته اش بشوی، نکند دلبسته اش بشوی، نکند نتوانی دل بکنی... اما به ما نگفتند که وابستگی را نمیشود منکر شد، نمیشود قایمش کرد که اگر این کار را کرده ای به اجبار تنها احساست را پنهان کرده ای و سرکوب...وابستگی را میشود پذیرفت و دانست که وابستگی هایی روی زمین هست که از خوب هم خوب تر است و آن هم وابستگی به همه آن هاییست که دریچه زندگی ات را رو به آفتاب امید و شادی و بهتر شدن باز میکند ، آدم هایی که بودنشان حال زمین را خوب میکند، آدم هایی که در نبودشان هم ته دلت را امن بودن خودشان کرده اند...وابستگی خوب است، خیلی خوب است اگر آن هایی که وابسته شان هستی آدم های درست زندگیت باشند که نه آدم های اشتباه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 February 18 ، 14:57
notenevis ...

همه چیز از آن جا شروع شد که نتوانستیم دست تنهایی خود را دیگر بگیریم و بر سر زندگیمان برگردیم، از همانجایی که تنهایی ملال انگیز شد و تاب آوردنش سخت ترین کار ممکن. همه غم ها از آن جا آغاز شد که دیگر نتوانستیم از تنهاییمان لذت ببریم، یک طرفه به قاضی رفتیم  ودست تنهایی را خواستیم بی هوا رها کنیم و اما او دست ما را رها نکرد و نکرد...ماندیم بی ان که خودمان بخواهیم و دیگر هیچ چیز لذت بخش نشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 February 18 ، 13:37
notenevis ...

نمیشود که با خودت احساس راحتی کنی و مدام خودت را شماتت کنی بر سر اشتباهاتی که داشته ای یا داری یا حتی خواهی داشت. نمیشود که خودت را به اندازه کافی دوست داشته باشی اما نتوانی خودت را باور کنی و به خودت ایمان بیاوری که میشود و میتوانی. نمیشود که مدام در حال غر زدن به خودت باشی که چرا نشد و چرا نمیشودو چرا و چرا و هزار چرای بی پاسخی که همچون سم اسبانی روی مغزت اسب دوانی میکنند. همه این ها را همه میدانند اما سخت است که کمالگرایی و ایده آل گرایی را کنار بگذاری و با خودت اتمام حجت کنی که تنها راه موفقیت و شاد زیستن در این دنیا آن است که خودت را باور کنی، خودت را دوست داشته باشی، به خودت ایمان بیاوری و بدانی که غیرممکن ، غیرممکن است و هرچیزی در این دنیا میشود اگر بخواهی ، اگر بدانی و اگر تلاش کنی تا بتوانی. سخت است پذیرفتن آن که سخت است اما ممکن! اما تنها راه همین است و بس!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 February 18 ، 13:24
notenevis ...

شهر از هجوم ِ خاطره هایت به من پُر است
بعد از تو شهر از من ِ دیوانه  از من ِ دیوانه از من ِ دیوانه
از من ِ دیوانه دلخور است

از من که بین ِ بود و عدم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم

از من که بین ِ بود و عدم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم
تو بودی و کنار ِ خودم پرسه میزدم
تو بودی و تمام غزل ها ترانه ها
من بودمو تمام ستم ها بهانه ها
من بودمو مجال شگفتی برای عشق
تو بودی و تحمل سخت بهای عشق

متن آهنگ همایون شجریان هجوم خاطره

قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است
میسوزد از کسی که تو را سرد کرده است
قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است
میسوزد از کسی که تو را سرد کرده است
از عشق رد شدی که من از ترس رد شوم
دیگر نمیتوانم از این درس رد شوم
این بار آخر است برای خودم نه تو
من پشت خط فاجعه عاشق شدم نه تو

گرداب را درون خودت غرق یکنی
تو با تمام حادثه ها فرق میکنی
گرداب را درون خودت غرق یکنی
تو با تمام حادثه ها فرق میکنی..

ترانه سرا : افشین یداللهی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 February 18 ، 16:15
notenevis ...

امان از احساساتی که زیر لبخندی موذیانه پنهان می‌شود... همان حس های مگویی که نمیدانی بگویی یا نگویی و با یک گفتن ممکن است دمی قبل و بعدت به یک چشم به هم زدن چرخ بخورد و همه چیز را به هم بریزد... جایی خواندم سخت است منطقی فکر کنی در حالی که احساسات دارد خفه ات میکند. اما راستش هرچه فکر میکنم میبینم با احساسات میشود زندگی کرد اما اگر عقل و منطق را چاشنی آن نکنی و بخواهی همه احساست را همیشه بر زبان آوری باخته ای... زندگی همه اش احساس نیست که بخشی از آن میشود احساساتی که در قبال دیگران خرجش میکنی... باید مراقب آن باشی که نه آنقدر هر آن چه هست و نیست را احساس کنی و به زبان بیاریش و نه آن که همه اش منطقی بشوی که همه چیز را به عقل و منطق واگذار میکند... باید مراقب دوکفه ترازوی عقل و احساست باشی که سنگین شدن وزن هرکدامش یک جور تو را از زندگی باز می‌دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 18 ، 21:25
notenevis ...

گاهی که دلت میخواهد حرف بزنی، اگر آن آدم هایی که دلت میخواهدشان، اگر همانها که در لحظه به ذهنت میرسند که مناسب ترینند برای پای صحبتت نشستن نباشند، بود یا نبودشان حتی با یک روز تاخیر هم دیگر انگار بی فایده باشد.روبرویشان می نشینی، نگاهشان میکنی، اما انگار دیگر حرفی نداشته باشی. به همین سادگی فراموش کرده ای تمام حرف هایت را، درست مثل یک خوراکی با طعم نبودن. شاید که گاهی هم به نفعت باشد و این خوراکی خوشمزه ترین خوردنی دنیا باشد و گاهی هم نه! اما راستش امان از آن روز که عادت کنی به خوردن مداوم حرف هایت...آن وقت است که دیگر بودن یا نبودن برایت مساله نیست، فراموشیست که مساله میشود، چرا که خودت هم دیگر حرف هایت را به یاد نمی آوری، اصلا یادت میرود حرف زدن را ...امان از همان روز...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 18 ، 12:46
notenevis ...

شاد بودن یک هنر است، هنری که اگر آن را ندانی انگار کل زندگیت را باخته باشی. مثل بختک می ماند غم ، می نشنید گاه روی سینه ات، دست میگذارد بیخ گلویت و میخواهد خفه ات کند، اگر ندانی، یاد نگرفته باشی چطور شاد باشی، آن وقت است که وامی دهی...راستش به گمانم مهم ترین چیزی که در زندگانی باید یادمان می دادند از بچگیمان آن است که چطور شاد باشی، فرق نمیکند کجای این کره خاکی هستی، فرق نمیکند زندگی بر وفق مراد است یا تمام رویاهایت برباد رفته باشد که کامت تلخ ترین باشد...مهم آن است که بتوانی بلند شوی،زانوان زخمیت را نگاهی بیاندازی و مجددا شروع به بالا پایین پریدن کنیو  آنقدر شاد باشی که دنیا ناامید شود از غمگین کردنت...اولین کاری که هر آدمی در زندگی باید انجام بدهد وبعد سراغ دیگر چیزها برود همین تمرین شاد بودن است، همین لذت بردن از چیزهایی کوچکی که شاید حسرت و آرزوی خیلی آدم های دیگر باشد و قدرش را نداند...شاید که شعار به نظر آید، شاید که سخت باشد که همیشه در ذهنت بتوانی به خودت امید بدهی، شادی را به لبخندی بر لبانت جاری کنی، شاید که اصلا محال به نظر آید ، اما تنها راه زندگی کردن و نه فقط زنده ماندن همین تمرین شاد زیستن است و بس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 February 18 ، 17:09
notenevis ...

شجاعت میخواهد، شجاعت میخواهد دوست داشتن آدم ها در این دور و زمانه ای که به هیچ چیز اعتباری نیست...در دنیایی که ربات ها هم کم کم دارند جای آدم ها را میگیرند...شجاعت میخواهد یک جا بنشینی و از علاقه ات به طبیعت ناب حرف بزنی، از بینظیر بودن صحنه هایی که در زندگانیت دیده ای، از بوسیدنی که در اتوبوس دیده ای تا محبت مادری به فرزندش در ایستگاه اتوبوس...در دنیایی که دیگر کسی کمتر معنا و مفهوم احساس را می‌فهمد شجاعت میخواهد که از احساس حرفی به میان بیاوری...آدم ها مفهومش را خراب کرده اند، مفهوم هر آن چه که نامش عشق است، عشق به دنیایی که قرار بود دنیایی عاری از خشونت  وپراز عشق و محبت آدم ها بشود، حالا تبدیل شده است به دنیایی پر از دروغ و ریا و خشونتی که انگار تمامی ندارد...در این روزگار سرد و غریب ، در این زمستانی که احساس آدم ها کم کم رو به منجمد شدن است، در دنیایی که عشق ها هم بر پایه منفعت طلبی بنا میشود، در کمتر کسی  رحم  و مروتی دارد، شجاع ترین آدم ها همان هایی هستند که بی توقع ترینند در ریختن مهر و محبتشان و وفاداریشان و عشق و احساساتشان بر سر دنیای بی رحم تا شاید کمی فضای خشن امروزی رو تلطیف کنند...بهترین های این روزها همان هایی هستند که زندگیشان آغشته به احساسات خبو و مثبتیست تا ادامه دهنده رسالت انسان های خوب روی زمین باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 February 18 ، 20:58
notenevis ...