نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۶ مطلب در می ۲۰۱۶ ثبت شده است

همیشه هم در زندگی اتفاقات بد، فاجعه نیست، گاهی انگار بعضی اتفاقات بد باید پیش بیاید تا آدمی قدر خودش را بیشتر بداند، تا تلنگری به زندگیش بخورد، تا احساساتش یک تکانی به خودش بدهد و آدمی حس کند زنده است، انقدری که میتواند ضربات هولناکی به او وارد بشود که ویرانش کند و آن وقت او باز بایستد و خودش را از نو بسازد...اصلا گاهی باید بگذاری اگر اتفاق بدی هم افتد، با تمام قوت و قدرتش اتفاق افتد، جوری که حس خشم، غم، نگرانی و ترس و هرچه حس بد دنیاست برسرت آوار بشود تا بفهمی که هنوز هم میتوانی حس کنی، هنوز هم عاطفه ای درونت زنده هست که میگذارد حتی اشک از چشمانت بریزد، اما درد که تمام شد، غصه که تمام شد نباید بگذاری زیاد کش بیاید، باید بدانی که بعضی اتفاقات در زندگی می افتند که پایانی باشند برای تمام تلخی ها و شروعی پرقدرت تر برای یک عالم اتفاق خوب و هیجان انگیز و مثبت ....ان وقت است که در مسیر می افتی، تجدید قوا میکنی، خودت را بهتر پیدا میکنی، مسیر را دوباره بدون مه، بدون مانع میبینی و از جایت بلند میشوی ، خودت را میتکانی و سعی میکنی روی زانوانت این بار قدرت مند تر از بار قبل فقط به راه رسیدن به اهدافت فکر کنی...اصلا بعضی ناراحتی ها در زندگی برای آن است که بی آن که تو بخواهی هزینه سنگینی صرف تجربه های زندگیت بکنی، بی آن که بخواهی تاوان زیادی بدهی، چشمانت بازتر بشود تا راحت تر از کنار بعضی مسایل، بعضی آدم ها، بعضی نگرانی ها بگذری  وفقط به خودت ، هدفت و مسیرت فکر کنی...آن وقت است که به یک صلح درونی با خودت دست پیدا میکنی، کینه ها ، رنج ها، دردها و غصه ها و خشم ها را ازدرونت بیرون میکنی و تمام تلاشت را میکنی که این بار کمتر اشتباه کنی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 May 16 ، 18:40
notenevis ...
بهترین دوستم که خواست ازدواج کند، همان دوستی که هفته ای دوبار از هم خبر نمیگرفتیم و خانه هم نمیرفتیم شبمان روز نمیشد، شب عقدش شوهرش رو کرد به من و گفت مریم متاهل شده و دیگر مثل قبل نمیشود دوستیتان  وتو هم باید ازدواج کنی و بروی سر زندگیت...هیچ نگفتم، نمیدانستم که ازدواج آنقدر قرار است که سرش را گرم کند که الان چندماهیست که کلا از او خبر ندارم. نفر بعدش دوست دیگرم بود که وقتی خواست ازدواج کند، مثل خواهر برایش بودم، همه جا با هم رفتیم، مقدمات عروسیش را پله پله با هم پیش بردیم  واما روز آخری که در باغ مشغول عکاسی بودند یکهو شوهرش صدایش زد و وقتی که برگشت پیشم گفت که شوهرش گفته که نوت نویس که پابه پای ما آمده تا اینجا یکهو نکند بخواهد ماهم همراهیش کنیم به وقت عروسیش؟ من باز هم سکوت کردم...بعدها شوهرش به خودم گفت سحر دیگر عروسی کرده، زن من شده  و تویی که مجرد هستی هم وقتش شده که شوهر کنی وبروی سر خانه زندگیت...اما سحر هم کم کم همان طرفی شد و الان به زور هرازگاهی تلفنی آن هم وقت هایی که شوهرش نباشد با من یواشکی حرف میزند...اما راستش برای من ازدواج مفهومش این نیست که بخواهم از دوستانم بگذرم، بخواهم زندانی افکار یکی دیگ بشوم، یا آن که دوستان مجردم را فراموش کنم...درست است که وقت آدمی کم است، درست است که بیشتر وقتت معطوف خودت، همسرت و دیگر مسایل میشود، اما محدودیت؟ نه هرگز! برای من ازدواج اینطور نیست که بخواهم دنیایی را فراموش کنم و یک دنیای کاملا جدید بسازم.برای من ازدواج مفهومش پیدا کردن بهترین رفیق  وصمیمی ترین دوست دنیا برای کنار هم بودن است، کسی که بتوانیم با هم هرجا دلمان خواست برویم، هراز گاهی فرصت تنهایی داشته باشیم و کاری نکنیم که حس کنیم زندانی هم هستیم...نمیدانم چرا یکهو یاد دوستانم افتادم و حرف شوهران این دو دوستم در ذهنم بیشتر بولد شد، هرچند خیلی از دوستانم ذوق زده شوهرند  و خوشبخت شده اند اما خب راستش به عقیده شخصی من شاید ازدواج فقط در یافتن یک شوهر صرف نیست که در یافتن یک دوست فوق العاده است.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 May 16 ، 18:20
notenevis ...

جایی خواندم از جایی بعد دوست داشتنت دیگر زیاد نمیشود عمیق میشود...داشتم فکر میکردم راست میگوید، از یک جا به بعد آنقدر خوب همدیگر را، زیر و بم اخلاق و رفتارهای هم دستتان آمده، انقدر روح هم را لمس کرده اید و کوچه کوه یکدیگر را یاد گرفته اید که دوست داشتن زیاد نمیشود، فقط عمیق میشود، آنقدر عمیق که طول عمقش به درازا بکشد، به تمام عمر برسد، به همیشگی شدن...آنقدر است که شاید ته دلت قرص بشود که بگویی دوستش داری...از یک جا بعد دوست داشتنش هوس نیست که باشد یا نباشد، نفس میشود تا باشد تا باشی ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:51
notenevis ...

دلم پیش لباس عروسی جاماند امروز ! پشت ویترین مغازه لباس عروس فروشی ایستاده بودم و تصور میکردم من در این لباس چه شکل و شمایلی خواهم داشت و انقدر مثل دخترای نوجوون خیال پردازی کردم که در نهایت با خنده ای مضحک از ویترین دور شدم و به راهم ادامه دادم. اما میتوانم بگویم امروز خیلی نوجوان وارانه ، خیلی هم کودکانه از دیدن لباس های عروس انقدر سر ذوق امدم که دلم یک مخاطب خاص خواست که کنار هم ایستاده باشیم و در لباس عروس احساس کنم خوشبخت ترین عروس و داماد روی زمین هستیم که همه میتوانند به عشق آسمانی و افلاطونی ما غبطه بخورند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:46
notenevis ...

آدم ها میتوانند از بیان نکردن احساساتشان بمیرند حتی...زندگی بدون عشق جهنمیست برای خودش، آن جایی که یک نفر را داشته باشی که نه بتوانی ترکش کنی و نه بتوانی عوضش کنی شرایط بدتر هم میشود، چرا که همیشه قسمتی از روح معشوق در وجود عاشق جا می ماند، آن وقت است که دنیایی از حرف ها می ماند در دل دونفر، گاهی سکوتش تو را به سکوت وا میدارد، حرف نمیزنی، حرف نمیزند، در سکوت خودشان را زندانی میکنند طرفین تا آب ها از آسیاب عشقشان افتد...مثل ابری که تمام اشک هایش را ریخته باشد و وقت رفتنش رسیده باشد، مثل وقتی که آنقدر انتظار کشیده اند طرفین که به این باور رسیده اند که حتما اگر زیاد تلاش کرده ای و نتیجه نگرفته ای پس حتما همیشه آنطور نمیشود که میخواهی، آن وقت است که انتظاری که تا دیروز شیرین بود هم تلخ میشود، مثل ان می ماند که وسط کویر دنبال دریا گشته باشی...آدم ها تا وقتی که بتوانند از احساسشان راحت ، بی دوز و کلکل، بدون ترس و واهمه حرف بزنند، میتوانند زندگی کنند وگرنه زنده می مانند بی آن که زندگی کرده باشند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:43
notenevis ...

شعله احساسات هرآدمی میتواند راهگشای تاریکی زندگیش باشد، حتی اگر ماهی نباشد که شب های زندگیش را به دیدن آسمان بگذراند، اما همین که یک شعله ای، نور اندکی درون دل آدم باشد به او امید زندگی میدهد، باعث میشود که حس زندگی به او دست دهد...امان از آن روز که این شعله ته بکشد و خاموش بشود، آن وقت است که زندگیش میشود گذشته ای منجمد که پابه پایش نمیتواند جلو برود چرا که یخ زده همه چیز، درون دلش سرمایی رخنه کرد که گرم نمیکند شعله زندگیش را دیگر...از یک جاباید بلند شد، باید هرجور شده هیزم جمع کرد، باید از هرفرصت کوچکی استفاده کرد و این شعله را دوباره زنده کرد، وگرنه زندگیت میشود گذشته ای منجمد که حالت را از تو دریغ کرده...باید پابه پای زندگی جلو رفت تا رودخانه زندگی همیشه جاری باشد، جاری بماند و از حرکت نایستد، آنقدری که رفتنت مانع سکونت بشود...آنقدری که سنگی نشوی که از جایش انقدر تکان نمیخورد که هرکه میرسد از هرجایی یک پشت پابه آن میزند بلکه رودی بشوی که به دریا میرسد...همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:33
notenevis ...

تمام جسمم درد میکند، شاید اثرات باشگاه رفتن باشد، اما بدتر از آن روحم هست...روحم درد دارد، به اندازه تمام عمرم امشب روح درد دارم، از لحاظ پزشکیش را نمیدانم، اما حس میکنم درون خودم جمعم کرده باشند، یکجور قلبم درونم مچاله شده باشد که انگار حسش کنم...نمیگویم ناامید، نمیگویم بی حس، اسمی از هیچ چیز به میان نمی آورم جز دلی که گرفته است، دلی که امشب به اندازه دریایی اشک بارش هست، که اگر نبارد غمباد میشود...دلم یک نفر را میخواهد که بی ان که حرفی بزند، بی آن که قضاوتم کند، بی آن که بخواهد اصلا یادش بماند حرف هایم را  روبرویم بنشیند و فقط گوش بدهد به من ...فقط بشود گوشی شنوا تا کمی تخلیه شوم...حالم آنقدر عجیب است که حتی به یاد ندارم که در اوج احساسات نوجوانی و اوایل نوزده بیست سالگی هم اینطور شده باشم...درون خودم، درون غارم آنقدر تاریک و نمدار شده که تمام وجودم پراز غم شده...امشب دلم گرفته است...واقعا گرفته است...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 11 May 16 ، 17:38
notenevis ...

وقتی که یک نفر مدام رفتارش، گفتارش را نقض میکند یک بار، دوبار، سه بار حرفش را باور میکنی، اصلا میگویی حق با تو هست، اما کم کمک آدم دیگر به باورناپذیری میرسد، دیگر نمیتواند قبول کند هیچ چیز را جز رفتار...آن وقت است که یکی درونش یخبندان میشود و هرچقدر هم یک نفر پرحرارت حرف بزند گرمش نمیشود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 11 May 16 ، 17:33
notenevis ...

گاهی با خودم میترسم، نگران میشوم، یکهو بهتم میزند که گاهی که خواسته ام حرف بزنم، آن وقت هایی که یکهو دلم خواسته هیجاناتم را ول بدهم میان متن زندگی تا سر حد جیغ کشیدن ، یا حتی بعضی وقت ها که دلم خواسته بابت قضاوت بقیه بهشان توضیحی بدهم آیا کسانی که در لحظه حاضر بودند و میتوانستند بشنوند دلشان خواست چیزی بشنوند؟ اصلا خواستند ببینند یک نفر له له میزند که بگوید چه مرگش هست؟ اصلا دلشان خواست احساسات و هیجاناتم را ببینند؟ اصلا غرور و عزت نفس من ارزشش را داشت که بخواهم برایشان زیرپایم بگذارم و هربار هربار جوابم منفی بود...جوابم منفی بود چرا که اگر هم این کار را کردم شاید بار اول و دوم بازخورد خوبی داشت و آدم ها هردفعه بعد از مدتی خودشان را گم کردند...هربار به من ثابت شد که هر آدمی عمیق نیست، هر آدم سطحی نگری توان نشان دادن پاسخ مناسب با احساس و هیجانت را ندارد و این دردناک ترین یافته ام شد هردفعه...همین شده است که مدت هاست که در بیشتر مواقع سکوت را برهمه چیز ترجیح میدهم و تا مرز اطمینان که پیش رفتم آن وقت شاید، ان هم فقط شاید کم خودم را ، دلم را ، هیجانم راریال توضیحاتم را عرضه کنم. همین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 May 16 ، 19:31
notenevis ...

ازم آرامو بگیر

دلخوشی هامو بگیر

اما احساسم رو نگیر...

نمیشود که به یکی هی مدام بگویی که خودت باش، هرجور راحتی زندگی کن ، یکی که روحش را لمس کرده ای، رفتارهایش برایت ملموس است و آنقدر میشناسیش که به قول آن شعر چارتار کوچه کوچه بلدش باشی در حالی که تو خودت نیستی، مصلحت اندیشی میکنی و جواب مهربانی های، ملاطفت ها، احساسات و رفتارهایش را متناسب پاسخ ندهی...ذره ذره آبش میکنی بی آن که خودت بدانی، ذره ذره احساسش را از او میگیری، خورد خورد او را میشکنی و نسبت به همه چیز بی تفاوت  وسِرش میکنی بی آن که حتی شاید خواسته باشی...نمیشود که بگویی هرکس مسوول رفتار خودش هست در حالی که وقت هایی تنهاییش به تو پناه آورده باشد، وقت هایی ناراحتیش را پیش تو آورده باشد و تو اما "مصلحت اندیشی" کرده باشی و تنهایش گذاشته باشی تا خودش دخل خودش وسایه اش را در تنهایی اش آورده باشد...آن وقت است که یک نفر اینطور احساساتش پودر میشود، خودش برسر خودش آوار میشود، خودش روی دست خودش می ماند و غم های درون عالم خالی میشود درون دلش ... آن وقت است که هی بغض هایش را میخوردو  دست خودش را میگیرد میرود در تنهایی و خلوت خودش، عمیق ترین غار دنیا را حفر میکند، دست خودش و دلش را میگیرد و میرود درون غار ...این میان شاید گم شد، شاید دیگر کسی پیدایش نکرد، شاید آب شد، شاد هم آتش گرفت و دود شد بی آن که کسی اثری از او ببیند...باید مراقب احساسات فروخورده آدم ها بود، یکی دست خودش را میگیرد  وبا خودش میرود توی غار تنهاییش ، یکی پیله میتند به دور خودش تا پروانه شدن و یکی هم آنقدر شجاعتش را ندارد که بردارد و قید احساسش را بزند و آنقدر بغضش میترکد و اشک میریزد تا تمام شود یک روز و یکی هم آنقدر خوش شانس است که میتواند راحت بدون دلهره و ترس از احساسش حرف بزند و بازخورد خوب هم بگیرد، اما بدترینشان همان ها هستند که میروند بی ان که اثری از خودشان به جا بگذارند، بی ان که بگویند چطور آب شدند، دود شدند  وچطور نسبت به همه چیز یکهو سرد و بی احساس و بی تفاوت شدند و تنها به تماشای سایه خودشان نشستند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 May 16 ، 19:17
notenevis ...