نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم پیش لباس عروسی جاماند امروز ! پشت ویترین مغازه لباس عروس فروشی ایستاده بودم و تصور میکردم من در این لباس چه شکل و شمایلی خواهم داشت و انقدر مثل دخترای نوجوون خیال پردازی کردم که در نهایت با خنده ای مضحک از ویترین دور شدم و به راهم ادامه دادم. اما میتوانم بگویم امروز خیلی نوجوان وارانه ، خیلی هم کودکانه از دیدن لباس های عروس انقدر سر ذوق امدم که دلم یک مخاطب خاص خواست که کنار هم ایستاده باشیم و در لباس عروس احساس کنم خوشبخت ترین عروس و داماد روی زمین هستیم که همه میتوانند به عشق آسمانی و افلاطونی ما غبطه بخورند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:46
notenevis ...

آدم ها میتوانند از بیان نکردن احساساتشان بمیرند حتی...زندگی بدون عشق جهنمیست برای خودش، آن جایی که یک نفر را داشته باشی که نه بتوانی ترکش کنی و نه بتوانی عوضش کنی شرایط بدتر هم میشود، چرا که همیشه قسمتی از روح معشوق در وجود عاشق جا می ماند، آن وقت است که دنیایی از حرف ها می ماند در دل دونفر، گاهی سکوتش تو را به سکوت وا میدارد، حرف نمیزنی، حرف نمیزند، در سکوت خودشان را زندانی میکنند طرفین تا آب ها از آسیاب عشقشان افتد...مثل ابری که تمام اشک هایش را ریخته باشد و وقت رفتنش رسیده باشد، مثل وقتی که آنقدر انتظار کشیده اند طرفین که به این باور رسیده اند که حتما اگر زیاد تلاش کرده ای و نتیجه نگرفته ای پس حتما همیشه آنطور نمیشود که میخواهی، آن وقت است که انتظاری که تا دیروز شیرین بود هم تلخ میشود، مثل ان می ماند که وسط کویر دنبال دریا گشته باشی...آدم ها تا وقتی که بتوانند از احساسشان راحت ، بی دوز و کلکل، بدون ترس و واهمه حرف بزنند، میتوانند زندگی کنند وگرنه زنده می مانند بی آن که زندگی کرده باشند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:43
notenevis ...

شعله احساسات هرآدمی میتواند راهگشای تاریکی زندگیش باشد، حتی اگر ماهی نباشد که شب های زندگیش را به دیدن آسمان بگذراند، اما همین که یک شعله ای، نور اندکی درون دل آدم باشد به او امید زندگی میدهد، باعث میشود که حس زندگی به او دست دهد...امان از آن روز که این شعله ته بکشد و خاموش بشود، آن وقت است که زندگیش میشود گذشته ای منجمد که پابه پایش نمیتواند جلو برود چرا که یخ زده همه چیز، درون دلش سرمایی رخنه کرد که گرم نمیکند شعله زندگیش را دیگر...از یک جاباید بلند شد، باید هرجور شده هیزم جمع کرد، باید از هرفرصت کوچکی استفاده کرد و این شعله را دوباره زنده کرد، وگرنه زندگیت میشود گذشته ای منجمد که حالت را از تو دریغ کرده...باید پابه پای زندگی جلو رفت تا رودخانه زندگی همیشه جاری باشد، جاری بماند و از حرکت نایستد، آنقدری که رفتنت مانع سکونت بشود...آنقدری که سنگی نشوی که از جایش انقدر تکان نمیخورد که هرکه میرسد از هرجایی یک پشت پابه آن میزند بلکه رودی بشوی که به دریا میرسد...همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 May 16 ، 19:33
notenevis ...

تمام جسمم درد میکند، شاید اثرات باشگاه رفتن باشد، اما بدتر از آن روحم هست...روحم درد دارد، به اندازه تمام عمرم امشب روح درد دارم، از لحاظ پزشکیش را نمیدانم، اما حس میکنم درون خودم جمعم کرده باشند، یکجور قلبم درونم مچاله شده باشد که انگار حسش کنم...نمیگویم ناامید، نمیگویم بی حس، اسمی از هیچ چیز به میان نمی آورم جز دلی که گرفته است، دلی که امشب به اندازه دریایی اشک بارش هست، که اگر نبارد غمباد میشود...دلم یک نفر را میخواهد که بی ان که حرفی بزند، بی آن که قضاوتم کند، بی آن که بخواهد اصلا یادش بماند حرف هایم را  روبرویم بنشیند و فقط گوش بدهد به من ...فقط بشود گوشی شنوا تا کمی تخلیه شوم...حالم آنقدر عجیب است که حتی به یاد ندارم که در اوج احساسات نوجوانی و اوایل نوزده بیست سالگی هم اینطور شده باشم...درون خودم، درون غارم آنقدر تاریک و نمدار شده که تمام وجودم پراز غم شده...امشب دلم گرفته است...واقعا گرفته است...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 11 May 16 ، 17:38
notenevis ...

وقتی که یک نفر مدام رفتارش، گفتارش را نقض میکند یک بار، دوبار، سه بار حرفش را باور میکنی، اصلا میگویی حق با تو هست، اما کم کمک آدم دیگر به باورناپذیری میرسد، دیگر نمیتواند قبول کند هیچ چیز را جز رفتار...آن وقت است که یکی درونش یخبندان میشود و هرچقدر هم یک نفر پرحرارت حرف بزند گرمش نمیشود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 11 May 16 ، 17:33
notenevis ...

گاهی با خودم میترسم، نگران میشوم، یکهو بهتم میزند که گاهی که خواسته ام حرف بزنم، آن وقت هایی که یکهو دلم خواسته هیجاناتم را ول بدهم میان متن زندگی تا سر حد جیغ کشیدن ، یا حتی بعضی وقت ها که دلم خواسته بابت قضاوت بقیه بهشان توضیحی بدهم آیا کسانی که در لحظه حاضر بودند و میتوانستند بشنوند دلشان خواست چیزی بشنوند؟ اصلا خواستند ببینند یک نفر له له میزند که بگوید چه مرگش هست؟ اصلا دلشان خواست احساسات و هیجاناتم را ببینند؟ اصلا غرور و عزت نفس من ارزشش را داشت که بخواهم برایشان زیرپایم بگذارم و هربار هربار جوابم منفی بود...جوابم منفی بود چرا که اگر هم این کار را کردم شاید بار اول و دوم بازخورد خوبی داشت و آدم ها هردفعه بعد از مدتی خودشان را گم کردند...هربار به من ثابت شد که هر آدمی عمیق نیست، هر آدم سطحی نگری توان نشان دادن پاسخ مناسب با احساس و هیجانت را ندارد و این دردناک ترین یافته ام شد هردفعه...همین شده است که مدت هاست که در بیشتر مواقع سکوت را برهمه چیز ترجیح میدهم و تا مرز اطمینان که پیش رفتم آن وقت شاید، ان هم فقط شاید کم خودم را ، دلم را ، هیجانم راریال توضیحاتم را عرضه کنم. همین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 May 16 ، 19:31
notenevis ...

ازم آرامو بگیر

دلخوشی هامو بگیر

اما احساسم رو نگیر...

نمیشود که به یکی هی مدام بگویی که خودت باش، هرجور راحتی زندگی کن ، یکی که روحش را لمس کرده ای، رفتارهایش برایت ملموس است و آنقدر میشناسیش که به قول آن شعر چارتار کوچه کوچه بلدش باشی در حالی که تو خودت نیستی، مصلحت اندیشی میکنی و جواب مهربانی های، ملاطفت ها، احساسات و رفتارهایش را متناسب پاسخ ندهی...ذره ذره آبش میکنی بی آن که خودت بدانی، ذره ذره احساسش را از او میگیری، خورد خورد او را میشکنی و نسبت به همه چیز بی تفاوت  وسِرش میکنی بی آن که حتی شاید خواسته باشی...نمیشود که بگویی هرکس مسوول رفتار خودش هست در حالی که وقت هایی تنهاییش به تو پناه آورده باشد، وقت هایی ناراحتیش را پیش تو آورده باشد و تو اما "مصلحت اندیشی" کرده باشی و تنهایش گذاشته باشی تا خودش دخل خودش وسایه اش را در تنهایی اش آورده باشد...آن وقت است که یک نفر اینطور احساساتش پودر میشود، خودش برسر خودش آوار میشود، خودش روی دست خودش می ماند و غم های درون عالم خالی میشود درون دلش ... آن وقت است که هی بغض هایش را میخوردو  دست خودش را میگیرد میرود در تنهایی و خلوت خودش، عمیق ترین غار دنیا را حفر میکند، دست خودش و دلش را میگیرد و میرود درون غار ...این میان شاید گم شد، شاید دیگر کسی پیدایش نکرد، شاید آب شد، شاد هم آتش گرفت و دود شد بی آن که کسی اثری از او ببیند...باید مراقب احساسات فروخورده آدم ها بود، یکی دست خودش را میگیرد  وبا خودش میرود توی غار تنهاییش ، یکی پیله میتند به دور خودش تا پروانه شدن و یکی هم آنقدر شجاعتش را ندارد که بردارد و قید احساسش را بزند و آنقدر بغضش میترکد و اشک میریزد تا تمام شود یک روز و یکی هم آنقدر خوش شانس است که میتواند راحت بدون دلهره و ترس از احساسش حرف بزند و بازخورد خوب هم بگیرد، اما بدترینشان همان ها هستند که میروند بی ان که اثری از خودشان به جا بگذارند، بی ان که بگویند چطور آب شدند، دود شدند  وچطور نسبت به همه چیز یکهو سرد و بی احساس و بی تفاوت شدند و تنها به تماشای سایه خودشان نشستند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 May 16 ، 19:17
notenevis ...

گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد 
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...شاید خداست که در آغوشش می فشاردتت 
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن ،صبر اوج احترام به حکمت خداست.
همچون شاه شطرنج باش که حتی بعد از باخت کسی جرات بیرون انداختنش از صفحه زندگی را ندارد.
از کسی که بهت دروغ گفته نپرس چرا...؟
چون با یه دروغ دیگه قانعت میکنه
اگه یقین داری روزی پروانه میشوی
بگذار روزگار هرچه میخواهد پیله کند


نویسنده: ناشناس
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 May 16 ، 22:18
notenevis ...

آدم است دیگر، گاهی برمیدارد خودش را متلاشی میکند، با خودش میجنگد تا آستانه با خاک یکسان شدن ، درست مثل ارگ بم، خشت به خشت وجودش را ویران میکند... آن وقت است که می نشیند میان ویرانه های خودش دنبال کورسوی امیدی میگردد، دنبال همان چیزهایی که گم شدند در وجودش، دنبال همان احساسی که یکهو ویران شد...مثل سکوت وهم انگیزی که بعد از حادثه می افتد به جون ویرانه ها، صدایی اگرهست صدای ناله ای ضعیف است از زیر خروار خروار آوار ... از درون آدم صدای ضعیف ناله کوتاهی به سمت زندگی سوقش میدهد که شاید این بار بتواند از حظ ببرد، بتواند این بار که از این آوار رهایی جست، آجر به آجر زندگیش را دوباره بچیند و به جای گوش دادن به سکوت مرگ، به صدای زندگی گوش بدهد...این میان چیزهایی را از دست داده، یک بار خودش را با خاک یکسان کرده، متلاش شده بند بند وجودش اما برای باردوم شاید که قدر زندگی را بهتر بداند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 May 16 ، 12:51
notenevis ...

یکی بیاید به مخاطبین وبلاگم بگوید آدم های زندگی من واقعی تر از آن هستند که بخواهم درباره شان در وبلاگم حرفی به میان بیاورم! یکی بیاید به مخاطبین وبلاگ من بگوید من با آدم های زندگیم به صورت زنده صحبت میکنم، صدایشان را می شنوم، به چشم هایشان زل میزنم  وحرف هایم را میزنم. یکی بیاید به مخاطبین وبلاگم بگوید که اینجا "محلیست برای تخلیه آن چه در ذهن و تخیلم میگذرد. نه حرف های اینجا به کسی ارتباط دارد، نه راجع به مخاطب خاصیست که اینجا را بخواند، نه آن که قرار است کسی با این حرف ها از ذهن من باخبر باشد، که اگر بخواهم درباره لایه های پنهانی ذهنم با کسی حرف بزنم رودرو ، چشم در چشم و در نهایت با شنیدن صدای همدیگر صحبت میکنم.یکی بیاید به آدم های وبلاگم بگوید فاصله را حفظ کنند و نخواهند از زندگی شخصی من باخبر بشوند. مخاطبین واقعی وبلاگ من مخاطبینی شاید پنج شیش ساله هستند که هرگز حتی از من درباره زندگی شخصیم نپرسیدند با تمام احترامی که برای هم قایلیم و همیشه ایمیل های پرمهر و نظراتشان برایم دلگرمی بوده است. یکی بیاید بگوید آقا، خانم محترم من بلد نیستم بنویسم که تو بخوانی و بعد بگویی این مطلب با من بود؟ منظور من بودم؟ نه جانم! مخاطبین من قبل از آن که بخواهند از وبلاگم حرف هایم را بخوانند مطمئنا یک دور از زبان خودم به صورت رودررو شنیده اند  واصلا وبلاگم را حتی ممکن است نخوانند اما من را بهتر از من بلد هستند و میدانند که  چه در ذهنم میگذرد. شما مختارید قضاوت کنید تخیلات ،گاهی رویاها و گاهی حتی واقعیات زندگی وبلاگی من را، مختارید به خودتان بخرید، مختارید هرکاری دلتان میخواهد انجام بدهید  ومن اما مختارم که به تمام این قضاوت ها، به خود گرفتن ها و رفتارها بی توجهی کنم و به راه و مسیر خودم ادامه بدهم.  آدم هایی هستند که از سال 2009 که من می نویسم با من همراه بوده اند و آنقدر وفادار مانده اند به وبلاگ من و آنقدر فیدبک های مثبت داده اند که حسابشان را کاملا جدا کرده اند،نه قضاوت کردند، نه به خودشان گرفتند و نه وبلاگم را ترک کردند و از بلاگفا تا همین جا با من بودند. خوشحالم بابت داشتن این چنین افرادی و اما ناراحت میشوم از وجود افرادی چونان همان وصفی که کردم.


پ.ن : این مطلب واقعا بعد از کلی خویشتن داری و سکوت و از سرناچاری نوشته شد. بالطبع تمام دوستان عزیزی که از آن دسته خوبی که وصف کردم هستند برایم عزیز و قابل احترامند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 May 16 ، 07:49
notenevis ...